آخرین اتفاقهای 93
اگر امشب از مترو میدان شهدا عبور کردید، و شنیدید که کسی ماجرای افتادن زن جوان و زن پیری را بر روی پلههای مترو برای بغل دستیاش تعریف میکند، بدانید و آگاه باشید که قهرمان داستان بنده هستم!
با اشتیاق به سمت در خروجی مترو میرفتم، قرار بود علی با رخش ِ تازه تحویل گرفته بیاید دم ِ در ِ مترو، پیش از آنکه به پلهها برسم، خانم مسنی به سمتم آمد و لبخند شرمگینی زد و گفت «میترسم برم بالا» من با اطمینان گفتم«بیاید، من دستتون رو میگیرم» او مقاومت کرد و من اصرار، دستاش را گرفتم، پایاش را روی پله گذاشت، دیدم که پایاش را روی دوپله گذاشته تا آمدم عکسالعمل نشان بدهم، او به پشت، روی من افتاد، من چشمهایم را بستم و چنگ انداختم و گرفتماش، فریاد میزد، من اول در مقابل فریاد زدن مقاومت کردم، ولی بعد او شروع کرد به دستوپا زدن و از میان دستهایم لیز خورد، هرچه دست در هوا میچرخاندم به چیزی بند نمیشد، خاطرم هست تصویر آدمهایی که بالای پلهها بودند را دیدم، همه ایستادهبودند، اتفاق در صدم ثانیه رُخ دادهبود، من در میانه پلهها افتادهبودم هیچ کنترلی بر بدنم نداشتم، پیرزن ِ بینوا قل میخورد و پائین میرفت، شروع کردم به فریاد زدن: «پله ها رو خاموش کنید! یکی پله ها رو خاموش کنه»، چندبار، چندین بار، فریاد زدم، مردی از بالای پلهها داد زد و جمله من را تکرار کرد، همهی تصویرهای ثابت شروع به حرکت کردند، پلهها خاموش شد، پیرزن پائین پلهها افتاده بود، من میانه، سرم رو به پائین بود، دستی به سمتم دراز شد، خاطرم هست نگاه کردم که ببینم چارهای دارم؟ کسی هست؟
نبود، بیچارهی بیچاره بودم، دستاش را گرفتم، کسی بازویم را گرفت و بلندم کرد، چادرم را روی سرم کشیدم، میلرزیدم، پیرزن رنگ به رو نداشت، بیحال افتادهبود، به سختی به سمتش رفتم، اینکه میگویم به سختی صرفاً جهت زیبایی جمله نیست، واقعاً به سختی میتوانستم بایستم و راه بروم، برایاش آب قند آوردند، همهجای بدناش را چک کرد، پایاش زخمی شدهبود، من وجدانم درد میکرد، تا بالای پلهها با هم رفتیم، شرمنده بودم، میلرزیدم، او حالم را میپرسید، من میگفتم خوبم، او نگران پوکی استخواناش بود و شکستگی احتمالیش.
به او اطمینان دادم که اگر دست یا پایاش شکسته بود ورم میکرد و نمیتوانست تکاناش بدهد، رویام را بوسید، شمارهام را به او دادم که وقتی رسید با من تماس بگیرد، وقتی رفت، تازه لرزشم بیشتر شد، نشستم روی نیمکتهای مقابل مترو، بازویم تیر میکشید، وجدانم مدام به من یادآوری میکرد که «شب عیدی پیرزن بیچاره را به چه روزی در آوردی!»
ایستادم تا علی رسید، خندان نشستم در ماشین، زنانه دردم را پنهان کردم، لبخند زدم، به خانه که رسیدیم، ماجرا را گفتم، باقی داستان همدردی و اظهار نگرانی و ملامتهای دوستانه است و صدقه گذاشتن.
*من خوبم، شکرخدا.