11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۷۵ مطلب با موضوع «دل» ثبت شده است

۲۹ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۴۲

کیستی؟!

کسی خاطراتم را ورق زده این روزها.

دلتنگشان شدم، دوباره کسی انگار دلم را چلاند، مثل اناری که .....


زهرا صالحی‌نیا
۱۶ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۶

من به تمام شما مشکوکم!

نمی‌دانم دقیقاً باید از کجا شروع کنم، جملات مختلفی در ذهنم تکرار می‌شود، از "سوء استفاده‌های جنسی از زنان گرفته تا استفاده از حق رای آنها".

زنان! گاهی فکر می‌کنم چه چیزی باعث تمایز ما از مردان شده؟! همین زن بودن؟ عجیب است، خود ِ زن بودن، به ذات عجیب و البته شگفت‌آور است، اصیل‌ترین زیبایی و عشق، بدون هیچ آرایش و پیرایشی و البته قدیمی‌ترین بازیچه بشر!

نمی‌گویم مردان، چراکه زنان گاهی بازیچه زنان شده‌اند، و این گاهی بسیار زیاد است.

این روزها دوباره بحث نقش زنان در جامعه داغ‌تر شده، البته به خاطر نیاز نه ضرورت. جالب‌ترش این است که این حرف‌ها مصادف شده با پخش سریال‌های قدیمی مانند اوشین و پزشک دهکده. سریالهایی که باعث شد فمنیسم با گوشت و خون نسلی از زنان این سرزمین آمیخته شود.

این روزها کاندیدا حرف از زنان بیکار، نقش مادر، مسئولیت زن می‌زنند، و من به همه‌ی این حرف‌ها، چه منطقی و درست و بر اساس اصول و سبک زندگی اسلامی و چه بر خلاف آن، شک دارم!

وقتی کاندیدایی قول حقوق برابر زن و مرد را می‌دهد به این فکر می‌کنم که در چه سالی زندگی می‌کنیم؟! پیش از جنگ جهانی اول؟! زنان و مردان در قبال کار برابر حقوق برابر دریافت می‌کنند! این چه علامت سوالی است که در ذهن ِ ناآگاه گروهی از مردم ایجاد می‌کنند؟!

برای قول خام این کاندیدای پست ریاست جمهوری، می‌توان هزارویک دلیل آورد! می‌توان دست او را گرفت و به شرکت‌های خصوصی برد که دختران مجرد با مدارک لیسانس(پائین‌تر یا بالاتر) در حال منشی‌گری و کارهای سطح پائین هستند، تنها و تنها برای اینکه کار کنند و پولی در بیاورند.

به‌شخصه شاهد این دسته از دختران از نزدیک بوده‌ام، از دوستی که بدون داشتن نیاز مالی و به صرف وارد شدن به جرگه زنان شاغل حاضر به کار در موسسه بهداشتی شده بود که محصولشان وسیله جلوگیری از بارداری بود، و مشتریانشان همه مرد!(بحث استفاده از تخصص جداست، بسیاری از فارغ‌التحصیلا دختر دانشگاه‌ها مهارت کافی برای حضور در شغل مرتبط به مدرک خود را ندارند، تعارف که نداریم!)

شاید از نظر برخی اشکالی نباشد، شاید مسئله نیاز مالی پیش کشیده‌شود! اینها همه جای خود! ولی شان زن ِ مسلمان ایرانی این است؟! که برای ماهی دویست‌هزارتومان، که تمامش صرف لباس ِ تن و قبض موبایل و لوازم آرایش می‌شود تن به هرکاری بدهد!

و همین اجبار برای داشتن کار موجب سوء‌استفاده می‌شود. کارفرمایی که چنین کاری می‌کند شخص بیگانه‌ای نیست، همسر/برادر/پسر/پدر و حتی خواهر/مادر/خاله/عمه ایست که این اشتیاق کاذب را می‌شناسد!

این مسئله ربط به فرهنگ دارد نه قانون کشور! فرهنگی که پایه‌هایش را زده‌اند! فرهنگی که در آن چه در قشر مذهبی و چه در قشر غیر مذهبی شاهد این مسئله هستیم که زن ِ ایده‌آل، زن ِ شاغل است و زنان خانه‌دار باید همیشه سرافکنده و خار در گوشه مهمانی‌ها بنشینند و با حسرت به زنان شاغل نگاه کنند!


یک خانواده متوسط، با وجود تمام فشارهای اقتصادی هنوز هم می‌تواند با کمی ملاحضه به زندگی خود ادامه دهد. کدام بررسی کارشناسانه‌ای این مسئله را لازم دانسته که زن باید هم‌پای مرد برای رفاه ِ تخیلی خانواده کار کند و پول به خانه بیاورد!

اشکال از مادرانی است که در نوجوانی در گوش زنان امروز زمزمه کردند که مستقل باش! و استقلال یعنی داشتن درآمد مجزا، تا هیچ‌گاه مردت نتواند مقابل آرزوهایت بایستد.(به احتمال زیاد مادر در آن لحظه که چنین تربیت عمیقی را اعمال می‌کرده، سرخورده از خواسته‌ای به‌جا و یا نابه‌جا بوده،طلا یا وسیله و یا حتی لباسی ساده!) دور نمای طلایی است برای یک دختر/زن؟!

می‌بینید؟! ریشه‌ها پوسیده! وگرنه عیار زن به محصولش بود، به کودکش، به آرامش خانه‌اش! نه به فیش حقوقش!

"از خداى خود شرم کردم که چیزى از تو بخواهم که انجام آن برایت دشوار باشد."این جمله از بانوی دو عالم برایم عجیب بود، نخواستن تا کجا؟! تا مرز ژنده‌پوشی و گرسنگی؟! با خودم می‌گفتم کدام مردی علی می‌شود؟!

ولی می‌شود! مشکل اینجاست که آنقدر از بدی شعار و شعار دادن گفتند که ما آرمان‌هایمان را هم فراموش کردیم، روزگاری ایده‌آل وجود داشته، ولی ما همه را به جرم بزرگ بودن و در قله بودن راندیم و در طاقچه فقط برای دیدن و خواندن گذاشتیم!

جنابان! کاندیدای محترمی که برای رای‌تان دم از زن و حقوق زن و ماهیت زن می‌زنید، من به تمام شما مشکوکم! چه شما که زن خانه‌دار را بی‌کار می‌دانید و چه شما که مادر، مسجد، معلم می‌گوئید!

من می‌خواهم دست بکشم از تمام کارهایی که شما به وسیله آن آمار می‌دهید، می‌خواهماز دید شما بی‌کار شوم ، و در خانه‌ام، امن‌ترین جای دنیا بنشینم و به جای تلف کردن عمرم در کاری که تنها هدفش پول است، نخست خودم را و بعد مردان و زنانی را تربیت کنم که روزی به جای شما بایستند و به این مردم خدمت کنند، در آن روز نام من شاید در صفحه روزنامه‌ها و سایتهای خبری نباشد، ولی جایی در لوح محفوظی نام من شاید در زمره کنیزان بانویم فاطمه باشد!



*سبک زندگی! سبک زندگی! سبک زندگی!!!! درد این روزهای ما!!!


زهرا صالحی‌نیا
۱۷ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۲۴

مناجات

خدایا! من به حضور تو ایمان دارم!

 من به رنگ خون ِ مردانی که زنده‌اند و نزد تو روزی  می‌گیرند، ایمان دارم!

 خدایا! اگر لشگری هم جمع شوند، یارای مقاوت در برابر خواست تو را ندارند! خدایا! این خون‌ها هیچ‌گاه پایمال حماقت و شرارت‌های انسان‌های پستی نمی‌شود، که قبله‌شان را تغییر داده‌اند به سوئی که من نمی‌دانم کدام سو است!

خدایا! من ترسانم بابت اینکه روزی من نیز چونان آنها قبله‌ام از تو برگردد و .....

خدایا! من را، در پناه خودت نگاه‌دار..... واین مردم، این کشور، و رهبری که تنهاست!

خدایا در این هجوم شر، ما را حفظ کن! به شرف خون ِ مقدس شهداء!!



*نگرانم از این اوضاع، بوی ِ خوشی به مشام نمی‌رسد! تنها ایمان دارم به وعده راستین الهی!


زهرا صالحی‌نیا
۲۸ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۰۹

آرام

به گذشته فکر می‌کنم،خواسته‌هایم آرزویم‌هایم، و اینکه چه‌قدر به انتظارشان نشستم، و حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم زودتر از آنچه فکر می‌کردم به دستشان آوردم.

این روزها مدام با خودم می‌گویم، می‌شود! می‌روی! می‌خری! چاپ می‌کنند! موفق می‌شوی! به دست می‌آوری!!!

و بعد برایت عادی می‌شود!

دوازده سالم که بود، وقتی برای اولین بار کامپیوتر پنتیوم3 به خانه‌مان آمد، با خودم گفتم، دیدی بالاخره کامپیوتر دار شدی! دیدی! قبل‌تر از کامپیوتر هم، وقتی صاحب واکمن ِ سونی ِ نقره‌ایم شدم و به آرزوئی که همیشه داشتم رسیدم، با همان عقل ِ دوازده‌سالگیم، که فکر می‌کنم خوب هم کار می‌کرد، به این نتیجه رسیدم که بالاخره آنچه که می‌خواهم را به دست می‌آوردم! و حتی به این نتیجه رسیدم که بالاخره روزی تمام می‌شود!

هر چیزی، از سریال ِ مورد علاقه‌ام بگیر، تا سیب‌زمینی سرخ شده و یا حتی عمر!

سعی کردم با تمام شدن کنار بیایم، کمتر دل ببندم، وقتی چیزی شروع می‌شود، با خودم بگویم بالاخره روزی تمام می‌شود! دل نبند!

(خاطراتی دارم از قبل ِ هفت سالگیم، زمانی که با مفهوم مرگ مواجه شدم، و ترس از دست دادن اطرافیانم من را از پیری و مردن به شدت ترسانده‌بود!)

امروز، فکر می‌کنم، به قدر کافی در این دنیا زندگی کرده‌ام که بدانم، روزی می‌رسد که ظرف‌هایم را در ماشین ظرف‌شوئی ردیف می‌کنم، یخ ِ گوشت ِ فریزم را در سولاردمی یا یکی از همین محصولات ِ ال جی یا بوش باز می‌کنم، یا داستان‌هایم چاپ می‌شود، برای مجله‌ای می‌نویسم، تدریس می‌کنم، ماهی 2 قران پول در میآورم!! یا برای اتاق خواب‌های خانه‌ای که مال ِ خودمان است پرده همرنگ سرویس خواب می‌گیرم، و یا حتی، صورت ِ نرم ِ کودکم را به صورتم می‌چسبانم و بویش می‌کنم!!

آنقدر زندگی کرده‌ام که بدانم، روزی می‌رسد، همان‌طور که روزهائی گذشته! برای تمام آن‌هائی که گفتم، دلم غنچ می‌رود هنوز! برای روز آمدنشان ذوق می‌کنم! اگرچه به خودم می‌گویم که می‌گذرد! خوشی ِ آنها هم می‌گذرد!

می‌ماند فقط یک انتظار، فقط یک انتظار که نه ذوقش رفتنی است، نه تمام شدنی! می‌ماند همان یک انتظار که حتی اگر من تمام شوم، ولی روزی به سر می‌آید، می‌ماند برایم در این دنیا همان یک انتظار!

زهرا صالحی‌نیا
۲۹ آذر ۹۱ ، ۰۰:۴۶

نیستی

وقتی کودکی می‌بینم، جائی میان قلب و دلم، می‌زند، جائی که تو نیستی!

زهرا صالحی‌نیا
۲۳ آذر ۹۱ ، ۰۱:۰۵

22/9/92

دوست دارم برای کسی، آرامش ِ نداشته‌ام را با جزئیات شرح دهم، و او سرش را تکان دهد و برایم از علت‌هائی که خودم می‌دانم بگوید.

دوست دارم، پیش ِ کسی گلایه همه‌ را بکنم (کاری که هیچگاه انجام ندادم.) و در میانه حرفم بغضم بترکد و هق‌هقم تبدیل به سکسکه شود.

دوست دارم دست از ملاحظه بردارم، دیگر ملاحظه هیچکس! به معنای کامل کلمه، هیچکس را نکنم و حتی هیچکس را درک نکنم، خودم را جای کسی نگذارم، دلم برای کسی نسوزد، دوست دارم برای یک مدتی فقط و فقط و فقط کارهائی را بکنم که دوست دارم.

دوست دارم گوشیم را خاموش کنم، با یک پتوی مسافرتی سوار اتوبوس 17:30 شوم و به مشهد بروم، دلم می‌خواهد یک هفته با کسی حرف نزنم.

دوست دارم کمتر از توانم بایستم، کمتر از توانم کار کنم، کمتر از توانم صبر کنم.

فکر می‌کنم به اندازه‌ای که باید با همه‌ی عالم و آدم کنار آمده‌ام، حتی بر سر چیزهائی که حقم بوده!

برای اولین‌بار پشیمانم! از تمام گذشت‌هائی که کردم پشیمانم، از تمام آدم‌هائی که به خاطرشان از آنچه دوست داشتم گذشتم پشیمانم و فقط خودم مقصرم، که اگر کسی جز خودم مقصر بود، راحت‌تر تحمل می‌کردم.

گاهی فکر می‌کنیم زخمی درمان شده، تمام شده، جوش خورده، زخم خورده نقش ِ خود را خوب بازی می‌کند، ولی هیچ‌کدام از اینها نیست، زخم دردناک‌تر از قبل، چرک کرده و به خون نشسته! دانستن این حقیقت نیازی به هوش ندارد، به راحتی می‌توان زخم را دید، حتی اگر زخم خورده، بازیگر با استعدادی مثل ِ من باشد.

 

زهرا صالحی‌نیا
۲۴ آبان ۹۱ ، ۰۰:۴۳

....دیدم که جانم می‌رود....

ای چشم تو بیمار، گرفتار، گرفتار

برخیز چه پیش آمده این بار علمدار

گیریم که دست و علم و مشک بیفتد

برخیــز فدای ســـرت انگـار نه انگـار

فاضل نظری

 

بوی محرم که می‌آید، این بیتها را زمزمه می‌کنم، به "انگار نه انگار" که می‌رسم، تسبیح دست می‌گیرم و ذکر می‌گویم!

"برخیز فدای سرت انگار نه انگار"

السلام و علیک‌هایم را غلیظ‌تر می‌گویم، دلو به شور می‌افتدد بابت اینکه اگر بودم و آنجا نبودم!!

هزار و یک فکر و روضه و غم، که فقط وقتی بوی محرم می‌آید، صدایشان در دلم اوج می‌گیرد، امسال دلم می‌خواست محرمم فقط 10 روز و 10 روضه و یک عاشورا و یک ظهر و یک تشنگی نباشد، نمی‌دانم از کی دلم پر می‌کشید برای زیارت، دل ِ من که عادت به پر کشیدن ندارد!

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ آبان ۹۱ ، ۰۰:۵۱

خانه

my child home


این تصویر اولین خانه‌ای است که پدر و مادر من خریدند، یک خانه 68 متری، که من باورم نمی‌شود 68 متر باشد، به نظر ِ من حدود 100 متری بوده و به نظر خواهرم 90 متر، ولی در سندش نوشته‌بودند 68 متر و مادرم این عدد را خوب به خاطر دارد، شاید دقیقاً نداند خانه دوبلکس ِ حال حاضرش چند متر است، شاید نداند چند متر موکت برای  این خانه خریده، ولی جزئیات اولین خانه‌ای که با پدرم خریده را خاطرش هست.

 یک میلیون و دویست، برای طبقه اول یک آپارتمان خوش ساخت، همراه با انباری و پارکینگ، پولی که در حال حاضر با آن حتی یک متر جا هم نمی‌توان خرید.

من بین 4 یا 5 سال داشتم، تصاویر روشنی از خوشحالی مادرم از داشتن خانه‌ای مستقل و روشن دارم، بعدها پارکینگ هم بی‌استفاده نماند، یک پیکان آبی آسمانی تمیز در جای پارکینگمان نشست، زیباترین پیکانی که به عمرم دیده بودم و هستم.

تنها ایراد خانه آشپزخانه کوچکش بود، ولی چه کسی اهمیت می‌داد؟ آن خانه مال ِ ما بود! من به راحتی می‌توانستم در خانه چهارنعل بتازم و به واقع می‌تازیدم، و فقط خواب انباری‌ها را برهم می‌زدم.

اولین بار از چهارچوب اتاق این خانه گرفتم و بالا رفتم و از بارفیکس آویزان شدم و با مفهوم جاذبه هم بسیار آشنا شدم!

دوچرخه سواری را در این خانه یادگرفتم، معنای دوستی با همسایه را اینجا فهمیدم، هفت‌سنگ را اینجا یادگرفتم، تیله بازی را هم همینطور و البته فوتبال که بلد بودم!

امیر و علیرضا، پسران همسایه روبه‌روئیمان بودند، خانم و آقای مبرهن، معلم بودند، منظم و دقیق، خانه‌شان آتاری بازی می‌کردم، کلاس اول که رفتم، کمتر دیدمشان، یکبار هم امیر که همسنم بود از من خواست اردک را بخش کنم_تعارف که نداریم، کلاس اول که بودم برای بخش کردن ارزش چندانی قائل نبودم، به نظرم املاء و کشیدن و بخش کردن حروف کارهای بیهوده‌ای بود، نیازی به درس دادن نداشت، برایم عجیب بود کسی در بخش کردن مشکل داشته‌باشد_ وقتی اردک را بخش کردم، امیر از من اشکالی پرسید، من هاج و واج نگاهش کردم، مطمئناً او از من زرنگ‌تر بود، حداقل مطمئناً املاءاش 20 بود، ولی در آن لحظه به نظرم رسید که چرا باید امیر چنین سوالی از من بپرسد؟! چرا اصلا باید به جای وقت هدر دادن سر بخش کردن اردک نیاید و با هم نرویم پیِ بازیمان!!!

حمام‌مان سکو داشت، مهدیه که به دنیا آمد، من 6 ساله ، محدثه3 بود ، مادرم، مهدیه را روی یکی از سکوها، بر روی حوله‌ای می‌خواباند تا دو طفلش را، یکی چموش و دیگری سربه‌راه را بشوید.(نیازی نیست که بگویم کدام چموش بودیم و کدام سربه‌راه؟) بعد که ما از درون وایتکس بیرون می‌آورد و به خارج از حمام می‌فرستاد و مطمئن می‌شد، سرمان خشک است، و روسری هم سرمان کرده‌ایم، مهدیه را می‌شست و بعد با احتیاط کهنه‌اش را می‌بست، لباسش را می‌پوشاند و در بغل من قرار می‌داد.

تصویر دست و پا زدن‌های مهدیه بر روی سکو خاطرم هست، و حتی تصویر زمانی که مادرم مهدیه را به ما سپرد تا در پتوئی بپیچیمش و بگذاریم خستگی حمام به خواب ببردش.

من و محدثه کلاه کوچکی سرش گذاشتیم، پتوی کوچکش را دورش پیچیدیم، و بعد به این نتیجه رسیدیم بچه باید جایش گرم‌تر از این باشد، برای همین پتوی خودمان را آوردیم و او را در میان پتو گذاشتیم، دو طرف پتو را به نوبت روی او انداختیم و دنباله پائینی پتو را که برای قد 50 سانتی او زیادی آمده بود به رویش تا کردیم، مهدیه بقچه شده، بی‌حال از حمام و گرما به خواب رفته‌بود، و ما ذوق‌زده از فکربکرمان، بالای سرش نشسته بودیم و از اینکه اینطور خواهر کوچکمان را ناک‌اوت کرده‌بودیم لذت می‌بردیم، مادرم که در حال شستن لباس‌هایمان بود احوال مهدیه را پرسید، ما با افتخار تمام مراحل را برایش توضیح دادیم، او خندید.

ما در آن خانه سه‌تا شدیم، اولین خانه‌ی ما روشن بود، گرم بود، مهمان زیاد داشتیم، بخش بزرگی از کوکی ِ من در آن خانه است، هنوز هم همانجاست، اگر روزی به آنجا بروم، زهرا را می‌بینم که از چهارچوب در گرفته و بالا می‌رود و بعد، روی بارفیکس، معلق می‌زند، می‌چرخد، پاهایش را تاب می‌دهد، می‌خندد، جیغ می‌زند، و پائین می‌پرد....

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۵۶

کاش بخوانی

گاهی دلم می‌خواهد به مغزم بگویم، بس کن! دیگه حرف نزن!

دلم می‌خواهد سکوت کند و چیزی نگوید، مخصوصاً این مدت، نمی‌دانم چه مدت، نمی‌دانم!

دلم می‌خواهد، آهسته، دست بکشم روی سرش و بگویم: هییییش! بسه، می‌دونم! می‌دونم!

و او هم لب برچیند و بغض کند، مثل من، مثل خودم که وقتی هیچ گوشی برایم نیست، بغض می‌کنم و گوشه‌ای می‌نشینم و به دنیای تار روبه‌رویم نگاه می‌کنم!

روبه‌روی آینه که می‌ایستم، نشانی از من نیست، نه لبخندهایی که حتی وقتی خودم هم می‌دیدمشان، خوشحال می‌شدم و نه برقی در نگاه، قصمت بد ماجرا این است که فکر می‌کنم، هیچکس جز خودم، خودم را نمی‌بیند.

زهرا صالحی‌نیا
۳۱ تیر ۹۱ ، ۱۵:۲۵

حسرت

دیشب خواب یک اسب دیدم، خواب دیدم، کسی به من اسبی داده، اسب ِ سفید کوچکی بود، راحت سوارش شدم، ولی وقتی رویش نشستم احساس کردم، خیلی بلندتر از تصور من بوده، اسب به سرعت می‌دوید، حتی کوبش باد را بر روی صورتم به خاطر دارم، اسبم در جلوی دری ایستاد که در آنجا مراسم عزاداری بود، انگار محرم شده‌بود، ما، با اسب‌هایمان به داخل رفتیم، در میانه رسیدن به عکسی از چشمانی بو، من از اسب پائین پریدم، خیلی عجیب، در حین حرکت، مثل آن موقع‌ها که از دوچرخه پائین می‌پریدم، در حین پریدم، همراهانم تعجب کرده‌بودند، من را منع می‌کردند، ولی من از روی اسب پائین پریدم و جلوی عکس چشمانی، ایستادم، شاید هم زانو زدم، بعد اشکهایم پشت چشمانم مانده بود، دلم از بغض و ماتم پر بود، ولی گریه نمی‌کردم، گوشه‌ای نشستم، ماتم‌زده، عزاداری تمام شده‌بود، همه آرام بودند، ولی من از این ناتوانی خودم در اشک ریختم عصبانی بودم، بعد لباسیهایمان را گرفتند و لباسهای جدید به ما دادند، مراسم را پدربزرگ یکی از دوستانم برگزار می‌کرد، تقدم و تاخر بعضی صحنه ها خاطرم نیست، فقط خاطرم هست، وقتی به طبقه بالا رفتیم، داشتند غذا می‌کشیدند، قیمه نظری، با خودم کلنجار می‌رفتم، چرا من کمک نمی‌کنم؟! بعد یادم افتاد که چند شب پیش به علی گفته‌بودم، همیشه حس می‌کردم امام حسین هم مثل معلم‌های مدرسه بین ما فرق می‌گذارد، و البته حق هم می‌دهم، من هیچ‌وقت نه خادمش بودم و نه حتی یک هزارم آنها سینه چاکش...

همان لحظه در خواب این گفتگو را به خاطر آوردم، به خودم نهیب زدم پس چرا ایستاده‌ای برو! اینهم خادمی، ولی نرفتم!! ایستادم و نگاه کردم و حسرت خوردم! 

زهرا صالحی‌نیا