۱۹ مرداد ۹۱ ، ۰۱:۵۶
کاش بخوانی
گاهی دلم میخواهد به مغزم بگویم، بس کن! دیگه حرف نزن!
دلم میخواهد سکوت کند و چیزی نگوید، مخصوصاً این مدت، نمیدانم چه مدت، نمیدانم!
دلم میخواهد، آهسته، دست بکشم روی سرش و بگویم: هییییش! بسه، میدونم! میدونم!
و او هم لب برچیند و بغض کند، مثل من، مثل خودم که وقتی هیچ گوشی برایم نیست، بغض میکنم و گوشهای مینشینم و به دنیای تار روبهرویم نگاه میکنم!
روبهروی آینه که میایستم، نشانی از من نیست، نه لبخندهایی که حتی وقتی خودم هم میدیدمشان، خوشحال میشدم و نه برقی در نگاه، قصمت بد ماجرا این است که فکر میکنم، هیچکس جز خودم، خودم را نمیبیند.
۹۱/۰۵/۱۹
گوشه ای که بنشینم...بنویسم...تا کاش بخوانی...