اقتداء
کیف مخمل سورمهایم را که تازه خریدهام روی دوشم میاندازم، کتاب ِ پنجرههای تشنه و مدادنوکی و کیف پول و کلیدم را داخلش میگذارم و با احتیاط درش را میبندم، فکر میکنم، باید برای کیف زیپ بدوزم، گوشیام به شارژ است و تمایلی به بردنش ندارم، میخواهم راحت بنشینم در مجلس، بدون ترس از زنگ خوردن و ویبره رفتن و در دسترس بودن.
خانمی که جلوی در هیئت ایستاده کنار گوشم میگوید:«جلوتر جا هست، لطفا بروید جلو.»
هیئت در پارکینگ آپارتمانهای کنار هم برپا میشود، من در پارکینگ سومی هستم که خانمها در آن نشستهاند، کف را فرش انداخته اند و در ال سی دی بزرگی سخنران را نشان میدهند.
از روی پارچه آبیای که مسیر باز میان جمعیت است میگذرم و به ردیف دوم میرسم، میان نگاههای خانمهای اطرافم مینشینم، چادرم را مرتب میکنم و کیف ِ سرمهای خوشرنگم را روی پایم میگذارم، آهسته بند چرمیاش را میگیرم و درش را باز میکنم، کتاب و مدادم را در میآورم و یک گوشم به سخنرانی و دو چشمم به کتاب شروع به خواندن میکنم.
سه دختر دست چپم نشستهاند، یکیشان دختر حزب اللهیِ دماغ عمل کردهاست، صورت دوتای دیگر را نمیبینم، فقط خنده و شوخی و بلندبلند حرف زدنشان را میشنوم، مسئول بچههای هیئت که میآید به بچهها شکلات بدهد به این سه نفر هم شکلات میدهد و میگوید«اگر اینطوری آروم میشینید، بایید اینم سهم شما» باز هم میخندند، کنار کتابم مینویسم:«حاج آقای معصومی از ماکیاولی میگوید و این سه دختر روی اعصابم هستند.»
حاج آقا در مورد نظریات مختلف زیستن به زبان ساده میگوید، از نیچه میگوید، چشمانم چهارتا میشود و گوشهایم تیز، به زبان ساده حرف میزند، از اصالت لذت میگوید و اینکه نتیجهاش میشود دلم میخواهد با همجنسم ازدواج کنم.
کتاب همراهم آورده بودم چون میدانستم مدل حرف زدن حاج آقا معصومی را دوست ندارم اما به روز بودنش و به زبان ساده گفتن حرفهایی که هر روز این مردم از ماهواره میشنوند را دوست دارم، دو صفحه میخوانم و سعی میکنم به دخترها توجه نکنم، به بوی خانمی که جلویم نشسته فکر نکنم، بیخیال وُول خوردنهای مداوم پسرک کناریام باشم.
چراغها را خاموش میکنند، مداح جدید است، جوانکی ریشو، روی منبر که مینشیند بیمعطلی شروع به سخنرانی میکند، جمع ناگهان ساکت میشود، تمام هَمهَمه و زمزمه و خندهها قطع میشود، مرد ِ جوان حرفهایی میزند که جمع را دچار سکوتی عجیب میکند.
جمله اولش در مورد خاطرهایست از حضورش در مسجد جامع با شخصی، یک اسم ناشناس، با خودم میگویم کدام مسجد جامع؟! به اندازه محله در ایران، مسجد جامع داریم، خنده ام میگیرد و همزمان کُفرم از این بازی با کلماتش در میآید، جملات بعدیش انگار توضیح این است که چرا شروع حرفش با ابهام بوده.
مرد ِ جوان، جوانک ریشو، مداح چند نقطه، شروع میکند از عروسی حضرت قاسم و سندهای اتفاق افتادن آن میگوید، اینکه عروسی بوده و در فلان کتاب آمده(کتابهای مجهول) و فلان شخص نظر کرده واقعه را تائید کرده(شخص مجهول)، ضربه اینجاست که از حضرت رقیه میگوید و شهید مطهری، حتی شهیدش را هم نمیگوید، میگوید استاد مطهری، و نظر ایشان در مورد حضور و یا عدم حضور دختری به نام رقیه.
استاد مطهری! را تقلیل میدهد به یک تاریخدانِ صرف، مثالش برقکاریست که به ساختن ساختمان پرداخته، سند از قول آقای صدیقی میآورد، میگوید حضرت آقا گفتهاند لهوف بخوانید، در لهوف امده عروسی و حجله و ...
من؟! تنم گُر گرفته، جمله اولش که به توپ بستن شهید مطهری بود برفروختهام کرده، تکه پراندم، خواستم جمع را از بُهت در بیاورم، نمیشد، آب از سرچشمه گل آلود بود، تمام ساختمان انگار روی قلبم هوار شدهبود، از خشم میلرزیدم، طاقت نیاوردم، بلند شدم، در تاریکی مجلس، میان پاها و کفشهایِ در کیسه و کیفها گذشتم، رسیدم به خانمی که دم ِ در ایستاده بود، بلند حرفم را زدم، هنوز میلرزیدم، جوانک داشت قسم میخورد از قول آدمها و کتابها و مقتلها که عروسی بوده، حجله خالی بوده، استاد مطهری هم حرفی زده برای خودش! ولی مهم مقتل است...
دلم به حال هیئت محلی ساده و منظم و دقیقم میسوخت، ده سالش را من به خاطر دارم و دیدم که شب حضرت قاسم، شهید مطهری خواندند، استفتاء از مراجع آوردند مقتلهای تائید شده را روایت کردند و جان کندند که قطار از ریل خارج شده را به مسیر بازگردانند.
کسی حرفی نمیزد، بُهت و سکوت، مسئول پارکینگ سوم خانمها عصبانی و ناراحت بود، شاکی بود که چرا آقایان کاری نمیکنند، مسئول پارکینگ اول لبخند مضطرب داشت، یاد لحظاتی افتادم که مردم هل میدادند، فشار میدادند، پشت در میایستادند و التماس میکردند که وارد شوند، گاهی به تندی با آنها حرف میزدند و تمام میزبانان هیئت با صبر، صدای آرام، لبخند شرمندهگی، زبان خوش پاسخ میدادند، میزبانان باحیا و مهربانی بودند، حرمت صاحب خانه را داشتند.
نمیتوانستم صدای جوانک را تحمل کنم، کنار در ِ پارکینگ مردانه ایستادم، جایی که هیچگاه نمیرفتم، جوانی را صدا کردم، گفتم آقای فلانی را بگوئید بیاید دم در، جوان گفت:«امرتان را به بنده بگوئید.» جمله اول را نگفته بودم، جوابم را داد، خودشان به تکاپوی حرفهای بی سروته مداح افتاده بودند، نمیداستند چه کنند، بیهماهنگی مداح جدید بالا رفته بود و هر خُزعبلی که به ذهن نه، زبانش میرسید میگفت.
چند قدم عقب رفتم، آقایان مو سفید هیئت دم ِ در آمدند، دست به روی دست میزدند، دست به محاسن سفیدشان میکشیدند، سر تکان میدادند، جوانها آرام و قرار ایستادن نداشتند، مدام در رفت و آمد بودند. من کنار در پارکینگ اول رو به دیوار ایستاده بودم، دستانم را مشت کردهبودم و گونههایم داغ شدهبوده، میلرزیدم، جملاتم را مرور میکردم و با هر جمله جوانک که از بلندگو پخش میشد، جوابی جدید به خاطرم میآمد، ذهنم به سرعت جملات را کنار هم میگذاشت، در ذهنم میچرخید:«اُف! اُف!»