خوشگل
گوشیام را جا گذاشتهبودم، وقتی رسیدم کوچه دوم یادم آمد که گوشی را روی میز وقتی داشتم دانلودهایم را استارت میکردم جا گذاشتهام، قیدش را زدم، مطمئن بودم کسی ساعت 5 عصر ماه رمضان حوصله زنگ زدن به من را ندارد، اساماس را هم که همیشه میشود جواب داد ، میماند چند اساماسی که بانک سامان لطف میکرد و در هر حرکت بانکی برایم میفرستاد که ترجیه میدادم اگر واریز است ناگهان غافلگیر شوم و اگر برداشت، همان بهتر که نبینم و با خیال راحت خرج کنم.
روی نزدیکترین صندلی به در ورودی نشستم، سالن خلوت بود، فقط پیرزنی زیر ِ دست آرایشگر نشسته بود، آرایشگر با لحنی که انگار با دختربچهای حرف میزند به پیرزن جملاتی میگفت: آروم بشین، الان خوشگل میشی.
و «خوشگل میشی» را مدام تکرار میکرد، آرایشگر کیسهای را روی موهای تُنُک و رنگ شده پیرزن کشید، آرام از دستش گرفت و بلندش کرد، چندباری به او گفت که برود روی صندلی بنشیند، تا دخترش را هم مانند او «خوشگل» کند، دختر ِ پیرزن زنی 50 ساله بود، قوز کرده و افسرده. نشستن پیرزن در روی صندلی به دقیقه نکشید، بلند شد و در سالن چرخید، با خودش مدام حرف میزد، جملات نامفهومی میگفت، در حین ادای جملات دستانش را تکان میداد.
در مقابل میز منشی ایستاد و جملاتی گفت، از میان جملاتش «خوشگل شدم» مفهوم بود، میان زمزمههایش ناگهان لبخند میزد، بعد جدی جملاتی را میگفت، دستانش را مدام مشت میکرد و دوباره باز میکرد، انگار میخواست چیزی بردارد و بعد پشیمان میشد، بیقرار بود، بیآنکه به خاطر بیاورد برای چه اینجاست، برای چه اصرار دارد که برود، برای چه نمینشیند، برای چه مدام در سالن میچرخد، بیقرار رفتن بود.
دخترش زیر دست آرایشگر ناگهان شروع به گریه کرد، هقهق ِ دنبالهداری، سالن خلوت و ساکت بود، آرایشگر سعی کرد آرامش کند، برایش دستمال آورد، پیرزن در سالن میچرخید و حرف میزد و میخندید، من گوشی همراهم نبود که زُِل بزنم به صفحهاش و مدام قفلش را باز و بسته کنم تا چشمام به چشمان داشکآلود دختر ِ پیرزن نیافتاد، هر طرف را نگاه میکردم چشمان اشکآلودش بود، سالنهای آرایشگاهها پُر است از آینه، چشمان ِ آدم نمیتواند از نگاهی فرار کند مگر اینکه زِل بزند به صفحه موبایلش، البته اگر همراهش باشد، اگر جا نگذاشته باشدش روی میز کامپیوتر در خانه.
پیرزن روبهرویم ایستاد و با لبخند و محبت گفت: شما چهطوری عروس خانم؟ جوابش را دادم، گفتم خوبم، حالش را پرسیدم، جوابم را نامفهوم داد، چند سوال دیگر هم پرسید، دوباره لبخند زد، لبخندش مانند لبخند آدمهای هوشیار بود. اما بیقراربود، مثل بیقراری بچهها، اصلاً انگار وقتی آدم تمام قید و بندهای بیخود ِ این دنیا را دور میریزد و یا فراموش میکند، تازه بیقراری به سراغاش میآید، هیچ کجای این دنیا برایش آرامش و قرار ندارد، میل به رفتن درونش غوغا میکند، نمیداند کجا؟! اما میخواهد برود، شاید هم خودشان میدانند کجا میخواهند بروند، فقط نمیتوانند بگویند و شاید ما نمیتوانیم بشنویم و بفهمیم.