بیآنکه من بفهمم...
چند روزی است گیر کردهایم در آن مدل تنگناهای اقتصادی که هرچند وقت یکبار سراغ هرخانوادهای میآید، شروعاش هم با یکی دوماه عقب افتادن حقوق و بعد خرج ناگهانی سنگین پیش آمدن و آخر سرهم خالی شدن تمام حسابهای بانکی است.
کف ِدستانم را زیر شیر آب سرد گرفتم و ترشان کردم، مایع ِ کوکو سیبزمینی را از کاسه برداشتم و میان دستم کمی چرخواندم، یاد کوکوهای خوش سروشکل خواهرهمسرم افتادم، بیضیِ کامل با رنگی طلایی و هوس برانگیز، تصمیم گرفتهبودم برخلاف همیشهام که مایع کوکو و کتلت را پخش در یک قابلمه کوچک میکردم و خودم را از سختی مدام سرک کشیدن وزیر رو کردنشان خلاص میکردم، اینبار دانهدانه کف ماهیتابه بچینمشان و به یاد سریالهای تلویزیون با کفکیری میان صدای جلز و ولز روغن پشتورویشان کنم.
پیش از آنکه اولی را در ماهیتابه بگذارم، یاد سفارشی افتادم که در یکی از همین گروههای خانمها که در همهی شبکهها و ابزارهای ارتباط جمعی در روزهای نخستین حضورشان تاسیس میکنند، خواندهبودم.
(همین گروههایی که هیچگاه آقایان متاهل به صرافت تاسیساش نمیافتند، از همین گروهها که خانمهای متاهل پرش میکنند از پیامها و صوتهای سفارش و آموزش و غیره در مورد نحوه همسرداری و برخورد با شوهر بداخلاق و بیشتر دل ِ شوهر را به دست آوردن و چهگونه شوهرمان را تبدیل به کشته مرده خودمان کنیم و چهطور تبدیل به سوپرزنی شویم که با وجود تمام بدبختیها مهربان باشیم و به درک که 10 سال دیگر از درون میپکیم مهم این است که بدون منطق صبر کنیم! الان مشخص است که دلم به چه اندازه از این مدل گروهها پُر است؟!)
القصه سفارش این بود که هر وعده غذایی را به نام یکی از ائمه طبخ نمائید و سفره را پهن کنید، الحق که سفارش خوبی بود و من تفاوت غذای با این نیت و غذای ساده را کاملاً درک کردهبودم، با خودم شروع کردم به حساب و کتاب که حالا چه کسی را انتخاب کنم؟ به نیت کدام نام مبارک این کوکوسیبزمینی را در ماهیتابه بیاندازم که تنگنای اقتصادی هم زودتر حل شود و دوباره برگردیم به دوران خوشخوشانمان؟!
به این نتیجه رسیدم، چه کسی بهتر از کریم اهل بیت؟ امام حسن علیهالسلام. بالاخره مایع کوکو به آغوش ماهیتابه افتاد. سفره سحری را چیدم، سالاد شیرازی فرداعلاء با لیمویتازه و کمی زیره سبز و روغن زیتون بیبود تهیه کردم، چند قاچ هندوانه سرخ و شیرین میان سفره گذاشتم، نان سنگک کنجدی و خوشعطر را گرم کردم، ماست و گلسرخ را هم کنارشان چیدم.
شروع به خوردن کردیم، من هنوز در فکر نیتم بودم، لحظه کلید اسراری ماجرا از همینجا شروع شد، روحانی در برنامه سحر نشسته بود و از اعتماد کودک به مادرش میگفت، اینکه میداند مادر در فکر امنیت و غذا و آرامش اوست برای همین ترس و ناراحتی ندارد، به تکه نان در دستم نگاه کردم.
شب ِ سوم بود، بعد از افطار نانها را در کیسه کردم و در فریزر گذاشتم، علی رفتهبود بستنی بخرد، با نان سنگک برشته و تازه بازگشت، گفت: فکر کردم برم نون بخرم باشه خونه، نونواییه گفت صلواتیه.
هردومان خندیدیم، بحثمان کشیده شد به نانوای محلهمان که ماه رمضانها پای تنور روزه میگرفت.
نان هنوز در دستم بود، سفرهمان فرقی با روزهای قبل از تنگنای ِ چند روزه نداشت، یادم آمد که روزهمان را با شکلات فندقی صبحانه و نان تست باز کردهایم، یادم آمد میخواستم برای سحر پلو با تهدیگ بالزعفرانی درست کنم، یادم آمد فریزر آنقدر پُر است که بسته نان اضافی به زور در آن جا شده، یادم آمد که با مهمانمان از کمد و کشوی لبریز از لباس صحبت میکردیم و اینکه چه کنیم با اینهمه لباس اضافی، یادم آمد... یادم آمد....
یادم نمیآید، فراموش میکنم، نمیبینم، کدام تنگنا؟! یک شب سرگشنه زمین نگذاشتهام، در سرما نلرزیدهام، اما زبانم مدام به خواستن چرخیده، از ترس نداری مدام دستم رو به آسمان دراز شده، نه بابت شکر، نه بیچشم داشت جوابی.
سالاد شیرازیام را میخورم، تا آخرین تکهی خیار و گوجه، تا آخرین جرعه آبلیموی ِ ته ِ کاسه، دلم حالش خوش است، انگار ِ که کودکم در آغوشش.
کجاها هستی؟ کجا بودی و من ندیدم؟ کجا بودی و من ندیدم؟؟