نرگس روی جاکفشی
روز دوم یا سوم جشنواره بود، حدود ساعت 9:30 که رسیدیم خانه، برقها رفته بود، همهجا را سکوتی خوب و آرام فراگرفته بود :) تصمیم گرفتیم به جای اینکه سرمان را در موبایل و تبلت فرو کنیم و از ته مانده شارژمان حداقل استفاده را ببریم، کنار هم بنشینیم و از سکوت استفاده کنیم، همان زمان بود که بازی از خودم اختراع کردم، گفتم بیا داستانی فی البداهه تعریف کنیم و خودمان را در یک جای داستان مخفی کنیم، آخر داستان طرف مقابل باید تو/من را در داستان پیدا کند.
داستان ِ من از پیاده شدن زنی از ماشین شروع میشد....