یک عکس و هزار خاطره
زمان گرفتن این عکس را به خاطر دارم، علی(پسرخالهام) آماده بود خانهمان سری بزند. ( آن زمانها ما سرزده به خانه هم میرفتیم، آن زمانها فامیل آنقدر بهم نزدیک بودند که از اینکه یخچال خالی از میوه، خانه جارو نشده، اتاق بهم ریخته شان را کسی ببیند، نمیترسیدند.) گویا تابستان است ( پیش از مدرسه رفتن کاری به کار فصلها نداشتم مگر بهار و ذوقزدگی بابت جوانه زدن درختها، از لحاظ لباس پوشیدن هم آنچنان تفاوتی برایم نمیکرد، تابستان و زمستان، عروسی و عزا همین بودم، شلوار و بلیز آستین کوتاه.)
در خانه با مامان چند عکس گرفتیم، بابا آن زمان تازه دوربین زنیتمان را خریده بود.( فکر میکنم همین دوربین بود + ولی به نظرم زیباتر و خواستنیتر از این تصویر بود، هنوزم که هنوز است دلم برایش میرود از بس که بابا از من دریغش کرد و در انحصار خودش نگهاش داشت.)
بابا پیشنهاد چند عکس در پارکینگ را داد، من دوچرخهام را آوردم و سعی کردم ژستی جدید اختراع کنم، راستش این عکس دقیقاً مصادف بود با دورهای که من در هیچ عکسی عین بچه آدم حضور به هم نمیرساندم، بابا یک روز صدایم کرد و مانند یک پدر صبور نصیحتم کرد، این عکس دقیقاً بعد از نصیحت است، برای همین چهرهام طبیعی است.
دقیقاً نمیدانم چرا سعی کردهام نخندم، ولی میدانم چرا موهایم یک وری در صورتم ریخته، خوب جواب ساده است، خودتان هم حدس زده اید، علیبابا! نه برای آنکه جوان جذابی بود، فقط به صرف اینکه میخواستم تجربه دیدن دنیا مثل علیبابا را داشتهباشم، عجیب نیست؟ یک چشمش همیشه زیر موهایش بود ولی همه چیز را خوب میدید، نمیدانم سعیم دقیقاً به کجا ختم شد ولی در عکسهایی که بعد از این دوره داره موهایم اکثراً با تل محکم به عقب کشیده شده.
میرسیم به بوق زرد و قرمز عزیزم، داشتنش نعمتی بود، هرچند الان به نظر "ضایع" میآید ولی در زمان خودش من را تبدیل به دوچرخه سواری "cool" کرده بود، علاوه بر اینکه به پرههای دوچرخهام مهرههایی زده بودم که وقتی پدال میزدم صدای دینگدینگشان میآمد و بسیار دلنشین بود. راستش در این عکس مشخص نیست، ولی دوچرخهام اینجا هنوز کمکی دارد، اول دوتا چرخ کوچک در دو طرف چرخ عقب، بعد یکی و بعد کمی زاویه دارتر میشود و بعد به مرحله آخر و هیجانانگیز نداشتن کمکی میرسیدیم. مرحله کمکی را زود رد کردم، ولی مرحله دیگری بود که بین بچههای ساختمان رسمیت داشت، به نام رد شدن از شیب پارکینگ و رفتن به حیاط. باعث خجالتم بود که نمیتوانستم انجام دهم، حتی به خاطر دارم خواب میدیدم رد شدهام و برای پسر همسایه طبقه آخر (پسر پروانه خانم) تعریف میکردم و او تعبیر میکرد به اینکه "قراره به زودی بتونی!"
علی همبازی خوبی بود، چند روز پیش که خاله را دیدم یاد خاطره روز تولد محدثه افتادم، سال 70، کل خانهمان دو اتاق تودرتو بود، علی چادری بسته بود بین دو اتاق و نمایش بازی میکرد، سرم را گرم کردهبود که دست و پاگیر کارهای مهمانی ناهار نباشم. ( چه اصراری بود مهمانی دادن در آن وضعیت؟! اصرارش برمیگردد به خط اول نوشتهام!) علی بعد از ظهری بود و باید میرفت، من بالای پلهها ایستاده بودم و گریه میکردم، نسرین میگفت: خوب من که هستم! بیا با من بازی کن!
واقعیتش در دلم میگفتم: آخه با من که بازی نمیکنی!
یک عکس است و هزار خاطره، فقط میماند دلیل نگاه آنچنانی محدثه به علی که راستش چرای این یکی را اصلاً نمیدانم!