یکشنبه با بانوئی بسیار محترم قرار ملاقات داشتم، از دوستان
وبلاگی بود، برای نخستین بار همدیگر را میدیدیم، این نوع دیدارها همیشه با هیجانی
شیرین توام است.
دوستیهای دنیای مجازی_نه همه نوعش :)_ از این لحاظ متفاوت
است که ابتدا تفکرات دوستت را میشناسی و بعد او را میبینی! همین هیجان دیدن شخصی
که یا مانند او فکر میکنی و یا نوع فکر کردنش را میپسندی، در باطن بسیار دلچسب و
لذت بخش است.
در طول مسیر تا به محل قرار برسم، به یاد چند سال پیش
افتادم، نخستین قرار وبلاگیم، با دختری همنام خودم، دوستی ِ جالبی بود، البته نمیدانم
واقعاً دوست بودیم یا نه؟! حتی دقیقاً نمیدانم چه شد که تمام شد؟!
ولی همان روزها که دوست بودیم و بعدترش هم که گویا نبودیم،
مدام با خودم درگیر بودم که "نباید بیشتر جلو میرفتم؟! نباید دست از
منفعل بودنم بر میداشتم؟! نباید کمتر به حریم شخصی افراد احترام میگذاشتم؟!
نباید از او میپرسیدم تا او هم شاید برایم درد دل کند؟!"
نپرسیدم، هیچوقت، هرچه گفت، خودش گفت، حتی بعدترش هم که سر
ماجرائی، نمیدانم چرا حرفهایی برایم نوشت که از تعجب شاخهایم بیرون زد، باز هم
نپرسیدم!
با خودم قرار گذاشتهبودم که روزی برایش بنویسم.
خوب! آدمها برای من مهم هستند، من در ظاهر با هیچکدامشان
درگیر نمیشوم، ولی به تعداد آدمهایی که یکبار با آنها گپ زدهام خاطره دارم، به
آدمها و حرفها و کارهایشان فکر میکنم، بهشان حق میدهم، همدردی میکنم، میخندم،
ناظر ِ ساکت ِ اطرافشان میشوم.
آدمها برای من پشه نیستند، در خاطرم میمانند، نگهشان میدارم،
روزی در داستانی زندهشان میکنم، صادقانه بگویم، من بیش از حد ِ آنچه که از من
انتظار میرود احساساتیم.
نمیخواستم متنم را در مورد او اینطور شروع کنم، میخواستم
از اعتکافی بنویسم که با هم رفتیم، وقتی که چراغها را خاموش کردهبودند، جلوی من
نشستهبود، اسم حسین(ع) که آمد، صدای هقهقش بالا رفت، یاد این افتادم که میگویند
نام حسین(ع) غم و آتشی در دل محبانش به پا میکند که بینظیر است، به سادگی حسودیم
شد!
گذشت، وقتی آن نوشتههای عجیب ِ شاخزا را خواندم، به او،
در دلم گفتم: تمام ِ اینها که گفتی منم؟! من را متهم میکنی به بنده صالح خدا
بودن؟! من را متهم میکنی به چیزی که من به خاطر آن به تو حسودیم میشود؟!...
نمیدانم الان کجاست؟! دقیقاً چه میکند؟! شاید برای ِ هم
تمام شدهایم! پروندهی رابطهمان بسته شده، یا همدیگر را با کتابی یا دفتری گوشه
میز تحریرمان یا دیوار کنار در ِ اتاقمان کشتهایم، نمیدانم!
تنها مطمئنم که من، بیش از آن چه که باید باشد، آدمها در
خاطرم میمانند، با جزئیات! با تمام جزئیات!