من
آدمهایی را میشناسم که خیلی بدبخت هستند، شاید هم بیچاره باشند، البته فرق
میکند حتما! بیچاره و بدبخت.
شایدتر
هم سرگردان هستند، آدمهایی که احتمالش هست زیاد باشند، ولی من فقط یکسری از آن
آدمها را میشناسم، همان یک سری که
اطرافم هستند و خیال میکنند من نمیفهمم چهقدر بدبخت و بیچاره و سرگردان هستند،
البته این امکان هست که من از همهی آنها بدتر باشم، چرا که میدانم اینهمه آدم
بدبخت و بیچاره و سرگردانند، و میبینم.
من
دقیقاً جزء دسته خاصی از آدمها نیستم، چون نمیدانم آدمهایی مثل من هستند؟!! اگر
هستند دستهای هم میتوانند تشکیل بدهند یا نه!
فکرکنید،
پشت چراغ قرمز میدان فردوسی گیر کردهاید، از زور گرما و طولانی بودن چراغ، به فکر
پُر کردن آن 120 ثانیهی روبهرویتان میافتید و انگشت سبابه دست راستتان را در
سوراخ راست دماغتان فرومیکنید و آهسته و خیلی نرم میچرخانید.
راننده
اتومبیل کناری زُل زده به گارسون قلابی دم ِ در ِ رستوران سنتیی که سمت راستش
قرار دارد و روی فرمان ضرب گرفته، بیاختیار رویش را برمیگرداند و با شما
"چشم تو چشم" میشود، ثانیه شمار روی 2 ثانیه است، بعد شما حرکت
میکنید، ولی در عرض 120 ثانیه هم غافلگیر شدهاید، هم خجالتزده و هم کسی به راز
شما در مورد سپری کردن زمانهای کوتاه خالیتان پی برده!
در ذهن
خودتان به راننده کناری هیچ توهینی نمیکنید، در اکثر موارد آنقدر ذهنتان مشغول
بازسازی حوادث و حرکات هست که شاید تنها چشمان شخص ِ غافلگیرکننده را به یاد
بیاورید. ولی راننده کناری، در تمام موارد بالا با شما سهیم شده، بدون آنکه بخواهد
و حتی بداند، تنها حس سقوط به ماجرایی به
او دست میدهد که هیچ نقشی در آن نداشته، حتی لذت چرخاندن انگشت، تنها حس ِ تهوع
از سهیم شدن در رازی را دارد که نمیخواهدش!
راننده
کناری شما من هستم!
گاهی
به نظرم میآید، دستهای از انسانها ( اگر بشود آنها را دستهبندی کرد!!) همیشه
حوادثی را میبینند که نباید ببینند، و حفظ میکنند، بدون آنکه بازگویشان بکنند، و
بین آنها و بسیاری از انسانهای دیگر رازهایی هست، رازهایی ناخواسته، بیشتر اوقات
تهوعآور، و دردناک!
گاهی
اوقات در خانه، تاکسی، اتوبوس، مترو، کلاس، اینترنت، ...... آدمهایی هستند که زُل
میزنند به خلاء ( و انگار فقط من میبینم که آنها به خلاء زُل زدهاند!) در ظاهر
گویا به کتاب بغل دستی، ساعت، موبایل، دکمهی مانتو، قسمت پارهی شلوار لی و حتی
توجه عجیب به وبلاگی دور افتاده، بدون آنکه دیگران بدانند، او ( آنها) مطالعهاش
میکنند، ولی من میبینم که همه خلاء هست، جایی که باید باشد و نیست!
دکمهای
که باید روی لباس دخترک میبود و نبود، اگر قرار باشد حسادت معنا شود، تمام خلاء
چشمان ِ آنها زیر ِ سوال میرود و این یعنی زیر ِ سوال بردن ِ خیلی از آنها (
همهی آنها)! مانند زمانی که، چادر دخترکی در باد میرقصد، یا لبخندی سُر میخورد
روی لبهایی و یا بدون هیچ دلیلی رابطهای تمام میشود و ..... آنها نشستهاند روی
صندلی راحت کامپیوترشان و زُل زدهاند به خطهایی که روی صفحهی مانیتورشان نشسته
و من میبینم که زُل زدهاند به خلاء!
و شاید
حتی، save اش کنند، گوشهی پرتی و دوباره
بخوانندش و یا حتی هیچوقت نخوانند و هزار بار دورهاش کنند و زُل بزنند به خلاء!
من این آدمها را دیدهام!