اولین شب ِ آرامش!
همه مان بزرگ شده ایم! همه مان با هم قد کشیده ایم! انگاری!
دلم،آسوده ی آسوده است! (دل ِ من،دل دختری است که بی برادر حس خواهرانه دارد و بی کودک حس مادری در آن پرپر می زند! دل ِ من،دل دختری است که زنانگیش،حس ِ پاک و نجیب زنانگیش،قیام کرده)
دلم این روزها بابت همه آسوده است،گویی طوفان بوده که آمده و گذشته،نه اینکه تمام شده،انگار طوفان که امده همه مان را آبدیده کرده و گذشته،هنوز هم هست،ولی،خوب که نگاه می کنم،روحم _روحمان_ را می بینم که قد کشیده،سربلند کرده،به همان پاکیه کودکی،فقط وسیع شده!*
مسافر مشهدم،جمعه راهیم و انگار نه انگار! دلم به رویه خودش نمی آره!شاید گذاشته به وقتش!
"با کمال میل حاضرم اگر پیغامی دارید برسونم."
دوشنبه،16 آذر 88 ، ساعت 3:10 صبح برای ِ تو نوشتم:
تو هم شب ها پیش از آنکه پلکهایت روی هم قرار بگیرد به من فکرمی کنی؟
تو هم آرام لبخند می زنی و نام من را زمزمه می کنی؟
تو هم زیر لب می گویی:... ِ من! و بعد فراموش کنی نفس ِ حبس شده ات را بیرون دهی؟!
تو هم رویا می بافی؟!
تو هم شب ها،میان خماری چشمانت از خواب،به من،به خیال من! شب بخیر می گویی؟!
*نمیدونم این حس خوشایند آسودگی فقط مخصوص خودمه یا شما هم این روزها تجربه اش می کنید؟!کاری به مشکلات روزمره ندارم،منظورم نفس کشیدنه! "آسوده نفس کشیدن!"
*لطفاً حواستون به پست قبل هم باشه.ممنون