در جواب اون دوست ٍ عزیز باید بگم, بله! زنده هستم :دی
سلام
طبیعتاً من باید بهاریه بنویسم و یه چیزی مثل سال ِ پیش، ولی خوب فعلاً هیچی به ذهنم نمیرسه و من از همهی اونایی که خیلی وقته دارن میان اینجا و دم ِ بهار یه سراغی از من نگرفتن، کلی گلایه دارم! خوب که چی؟؟!
اصلاً یادتون هست من سال پیش واسه بهار یه کاری کردم؟! تازه این جناب ِ آدم هم که نبود دوباره معرفی کتاب بذاره! هیچیکههیچی؟!!!!!
یعنی دریغ از یه بهاریه! یا یه چیزی مثل بازی که همدیگه رو دعوت کنیم و دم ِ بهاری کلی بخندیم!
باشه حالا! ولی کلاً الان که اتاقم تمیز و مرتب شده و من در اتاقی تغییر دادهشده نشستم و این خطوط و مینویسم کلی حرف دارم که نمیدونم چه طوری بزنم!
خوب در واقع سال 88، سال ِ عجیبی بود، برای خانوادهی ما که پر از حادثه بود(مثل ایران!) در مورد خوب و بد بودنش نمیتونم نظر بدم، چون معلوم نیست اونی که حول حالنا میکنه، به قول فاطمه چه طوری حال میکرده، که اونطور حال ِ ما رو رقم زد، ولی برای ِ من کلی اتفاق خوب افتاد و چه با ریا چه بیریا، اگه به من یکی باشه بهترینش شلمچه بود و خاکش!
(اینم اینجا بگم، بعد از برگشتن از جنوب و تعریفهایی که راوی کاروان برامون کرد که الحق محشر بود و بیشتر به خاطر اینکه خودش هم در اون مکانها در زمان جنگ حضور داشته حرفاش مستند بود و فقط برای اشک در آوردن از ما حرف نمیزد، باعث شد گوش شیطون کر یه تکونی به خودم بدم، البته فک نکنید تکون ِ شدیدی بودا! نُچ! در حد خیلی خیلی کمی، و باورش سخته که منی که عاشق ِ آژانسِشیشهای بودم،همون اول کاری به حدی اعصابم بهم ریخت که تلویزیون و خاموش کردم و رفتم تو غار تنهائیم!
به قول راوی ِ کاروان: برای شهیدا نباید گریه کرد، گریه نمیخوان، اینا قهرمانن!
الحق هم قهرمانن!
بعد تو بگیر به خیال ِ من، شهید یه چیزیه خیلی مقدس و بعدتر من سختمه، به خاطر ِ همون خیاله، که رو هرکسی، حالا باز هم تو بگیر هرچهقدر خوب، اسم شهید و بذارم!
همین!
زهرا، یک بسیجی ِ تازه تاسیس!
*بشخصه افتخار میکنم به خودم بابت این اعتراف، اونهم تویه این مجازآبادی که به گند کشیده شده! گند!
کاروان ما زودتر از باقی کاروانها رفت و مکانهایی را در زمانهایی دید که، نصیب هیچکس نشدهبود!
فکّه آوینی، قتلگاه، غروب ِ جمعه!
بوی عطش میداد قتلگاه!
شلمچه، شلمچه، شلمچه!
دل ِ من مانده در شلمچه!
"یکی من و برگردونه اونجا، دلم و جا گذاشتم مسلمونا! دلم و جا گذاشتم!"