اَندر مزایای ِدُرافشانی و گوهر پراکنی
سقف ِ ما فقط آسمان است.
کاش ما اینجا،میان این مردم نبودیم ،کاش زادگاه ِ ما،جایی میان قبیلهای شاد و سرخوش بود،قبیله ای که نگاه ِ مردانش فقط به آسمان بود و نگاه زناش به چشمان ِ آینه گونهی مردانشان!
کاش من و تو،اهل دشتهای سرسبز ترکمن بودیم،من پیراهن بلند و پرچین سرخ میپوشیدم و روسری چند رنگ ترکمنی سر میکردم.
تو هم هرشب،کنار آتش،برایم تار میزدی و من میخواندم! هر تصنیفی را که تو میخواستی!
کنار آتش،میایستادم و تو نگاهت را از من میدزدیدی و چشم میدوختی به سایهی لرزانم ،و نسیم چینهای دامنم را به صورتت میزد،و تو باز هم زخمه میزدی بر تارت.....
کاش شبها از عطر چمنزارها مشاممان پر میشد،کاش بوی دود میدادیم،کاش گونههای من سرختر از این بود،کاش دستهای تو زبرتر بود،کاش هرکداممان یک ستاره داشتیم!
کاش من، پیش از طلوع، به گلزاری نزدیک دشت ِ خودمان میرفتم و آنجا گل میچیدم،با پیراهنی بلند و پرچین و سبز،با روسری ِ ترکمنیه سرخ رنگم!
گلها را دسته میکردم و وقتی خورشید از انتهای دشت سرک میکشید،من رو به رویش میایستادم و دستهایم را رو به آسمان میبردم و میچرخیدم!
میچرخیدم و میچرخیدم....
دامنم تاب میخورد و تو، پیش از آمدنم،جایی میان گلهای بلند، کمی دورتر پناه گرفتهبودی و نگاهت را باز از من میدزدیدی و به خیالت من ردّ ِ نگاهت را روی حضورم حس نمیکنم،گرچه تو نگاهت را همیشه از من میدزدی!
من میچرخیدم و میچرخیدم تا طلوع!
کاش نزدیک دشت ما آبشار هم باشد،یا چشمه،و تو هم اسب داشتهباشی،شاید قهوهای،هر روز ظهر،به تاخت به لب همان آبشار یا چشمه بیایی _که محصور میان سنگها و درختان است_ تا تنت را کمی به آب بزنی و خنکای آن، کمی جان ِ تشنهات را التیام دهد!
و شاید هیچگاه ندانی،من، جایی میان آن سنگها و صخرهها،محو تماشایت هستم،و گونههای آفتاب خوردهام سرختر میشود و خیرهام، به چشمانت!
و روزی تو ناگهان،وقتی میان آب ایستادهای و من،محو نگاهت هستم،آرام سربلند میکنی و انگار از همانجا که ایستادهای،زل میزنی به چشمان من،که میان سنگها پنهان شدهام!
بعد آرام مینشینی در آب و صورتت را در آن فرو میکنی!
نفسهای من به شماره میافتد و فرار میکنم،به کجا؟! نمیدانم! فرار میکنم....و تمام روز را میدوم! گیسوانم زیر روسریم سرکش میشوند،مانند خودم! دامنم پشتم موج میخوردم و من باز هم میدوم!
آنقدر میدوم که نفسی برایم نمیماند و گونههایم سرخ ِ سرخ ِ سرخ میشود!
تشنه میشوم،نزدیک غروب است و لبان من خشک ِ خشک ،چشمهایم فقط تصویر چشمهای تو را میبیند و ناگهان،پاهایم خیس میشود.
کنار همان آبشار یا چشمه هستم،زانو میزنم در آب و دامنم خیستر میشود،دستهایم را پر از آب میکنم و مینوشم،آب ِ خنک را به صورتم میپاشم و کمی جلو میروم و بعد صدایی از پشتم میآید، برمیگردم!
تویی! نفسنفسزنان،سرخ،با لیانی خشک! انگار تمام روز را دویدهای!
ایستادهای در آب،خیره به من!
آب نمیخوری و تمام تشنگیت یکجا به جانم حمله میکند!
آرام جلو میایم و تو چشمانت پر از هراس و شرم میشود و چشم میدوزی به تصویرت در آب، به جای ِ تصویرت، من ایستادهام. نگاهت به دستهای من است،که پر از آب میکنمشان و نزدیک صورتت میآورم!
به تصویرت در دستانم نگاه میکنی،تردید میکنی و من دستانم را نزدیکتر میآورم و تو یکجا همه را مینوشی!
عکس لیلی سه عدد بیست تومن! از لج ٍ تو!