بهانه
میگوید: باید باز هم تلاش کنید...
نگاه از او برمیدارم، زُل میزنم به تابلوی عکس نوزاد ِ لخت و صورتی که چشماناش را روی هم فشردهاست. چرا در مطب دکترهای زنان عکس نوزاد به دیوار میزنند؟ پایام را تکان میدهم، نگاهاش میکنم، اینبار کج و از گوشه چشم، نگاهام لَج درآر است.
«معلوم است که تلاش میکنم! فکر کردی میروم وبلاگ گمنام میزنم و خواننده جمع میکنم از همه میخواهم برایام دعا کنند؟ کمد لوازم بهداشتیام را پُر از بیبیچک میکنم؟ به دنبال هر راهحلی میروم؟»
ادامه میدهد: نباید ناامید بشی....
فهمیده که میخواهم لَجاش را در بیاورم؟ فهمیده و اینطور حرف میزند؟
«ناامید نمیشوم! میفهمی؟ نمیروم پشت فرمان ماشین بنشینم و سرم را بگذارم رویش و گریه کنم!»
میروم، سرم را میگذارم روی فرمان، خیابان تاریک است، چراغهای برق سایههای بلندی از چنارها ساختهاند، نسیم شب اردیبهشت، برگهای چنارها را تکان میدهد، من همان قهرمان ِ زن ِ فیلمفارسی هستم که هقهق میکند. فکر میکنم که بروم پشت چراغ قرمز هم گریه کنم؟ بعد تمام ماشینهای پشت سری بوق بزنند، من حرکت نکنم، ماشینها از کنار رد شوند و من باز هم گریه کنم.
تیتراژ پایان که بیاید، در آغوش من نوزادی است، لباس بلند و صورتی بیمارستان را به تن دارم، رنگ و رویام پریده، ایستادهام و نرمنرم کودکام را تکان میدهم، تیتراژ پایان که بیاید، شما فراموش میکنید که زن زیر درختهای چنار، در شب ِ تاریک اردیبهشتی در پشت فرمان گریه کرده، تمام بوقها را فراموش میکنید، من هم فراموش میکنم.
*نگران شدید؟ تخیل ِ زنانه ی ترسناک ِ خوبی بود؟/ دوست ِ عزیزم خبر داد که باردار است، پس از موج خوشحالی وصف ناپذیر، این به ذهنم آمد.
** آیا دوست دارید کسی را بزنید؟ :دی