موزارت در باجه
در باجه شارژ بلیط اتوبوس میدان فردوسی، پسر ِ جوانی با موهای فرفری و صورت ساده و گاهاً اخمالودی مینشیند که بدون انکه به صورت مشتری نگاه کند، کارت را شارژ میکند و از سوراخ باجه بیرون میدهد، چند باری که از در ِ نیمه باز باجه کارتم را برای شارژ به دستاش دادم، چشمام به دفترچه نوتی افتاده که روبهرویش باز بود و او با جدیت ان را نگاه میکرد.
اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که دانشجوی موسیقی است، بعد هم برایاش داستان ساختم و به آینده درخشاناش فکر کردم(خیلی با جدیت دفترچه نوتاش را نگاه میکرد.) بعد از ان هم چندباری از در ِ باجه اقدام به شارژ بلیطم کردم و هربار هم فضولیام را میکردم اما مدتی است در ِ باجه را سه قفله کرده و مجبورم از سوراخ ِ تنگ و کوچک جلو کارتم را برای شارژ به داخل بفرستم.
امروز بعد از جلسه ممت و کلی حرف در مورد فیلمنامه نویسی و نگاه به اطراف، به این نتیجه رسیدم که از پسرک(مطمئنم که از من کوچکتر است.) بپرسم دانشجوی موسیقی است؟
به نظرم از ان دسته پسرهای نُنُر و مزخرفی نیست که آدم به غلط کردن حرف زدن باهاشان میافتدد، در اخرین لحظه عملی کردن فکرم، پول و کارت را روی پیشخوان گذاشتم و سعی کردم سلامام را از ان سوراخ کوچک و پائین بشنود، همین که سلام کردم و کارتم را کمی فرستادم جلو، چشمهایش گرد شد، من به جای کارت اتوبوسم، کارت کتابخانه حوزه را گذاشتهبودم روی پیشخوان، همین باعث شد اول خندهام بگیرد و او بیحوصله سرش را بکند در کتاب نُتاش(فکر کنم.)
برای همین پروژه آشنایی با پسرک ِ موسیقیدان بلیط فروش موکول شد به حدود یک هفته بعد و زمانی که شارژ 5 تومانی کارتم تمام شود.
این بود خاطره امروز ِ من.