بیهوا
عصر 23 فروردین 93
زیرگذر چهارراه ولیعصر را اشتباه آمدهام و از روبهروی پارک دانشجو سر درآوردم، از آنجا که ایستادهام پارک را حجمی از سبزی و تازهگی و سکوت فراگرده، آنجا که من ایستادهام پُر از صدای موتور و ماشین است ولی آن سو انگار همه چیز احاطه شده در میان مِهی از سبزی و عطر برگ و صدای فوارهها.
اینجا که من ایستادهام، دخترکان بیدلیل موهایشان را بر روی شانه پریشان کردهاند و مردان بیدلیل در صورت هر زنی چشم میچرخوانند، به هوای پیدا کردن چه چیزی؟! من نمیدانم.
عصر24 فروردین
صبح بعد از نماز خواب پسرکی را دیدم که گوشه اتاقی نشسته، در آغوشش میگیرم، پسرم میشود، تنگ در آغوشش میگیرم، برایش داستان میگویم، او آرام گوش میکند، من آسمان و درخت و زمین را نشانش میدهم و برایش حرف میزنم، او تنگ در آغوشم نشسته. پسرک، پسرم میشود.
از خواب که بیدار شدم، آغوشم خالی بود، دوباره خوابیدم، دوباره چشمهایم را روی هم فشردم، شاید ببینمش، در آغوشم.
*تبلتم، مبارکم باشه.