چنین روزهایی
بوی خورشت کرفس و صدای سوت زودپز و خط آفتاب که افتاده روی مبل و فرش و پشتی و نسیم خنکی که از گوشه پنجره میآید، برای من ِ عاشق ِ بهار و نور این یعنی پرشدن مخزن انرژی، حتی با وجود پروژه خانهتکانی که توپش را در کردهام ولی هیچگونه پیشرفتی در جبهه دشمن انجام ندادهام و خریدهایی که مانده و سفری که در راه است.
آخ از این سفری که در راه است و یک عالمه کتاب که باید بخوانم و سوال که باید جوابشان را پیدا کنم، کجا؟ مکه و مدینه. J
عجیب است، مدینه، دورترین شهری که میشناسم، مدینه برای من تصویرهای تلویزیون نیست، تصویر مردمی است روی بام که برگهای درخت نخل را تکان میدهند و به پیامبر خوشآمد میگویند. یا شهری که وقتی اذان میگویند هیچ کاسبی در محل کسبش نمیماند.
گاهی فکر میکنم انگار کلهم اجمعین دیر به دنیا آمدهام، مثلا روزهای انقلاب و جنگ خودمان ، بماند که روزهای پر التهاب مدینه هم نبودم. خبر مسلمان شدنهای پی در پی و یا جنگها و بعد پیمان برادری و ازدواج و تولد و حتی کوچه و در و دیوار. سختترین روزهای مدینه.
البته بیشتر میترسم از بابت خودم و لغزیدنهایم ولی دیدن عمار و یاسر و ابوذر و علی و علی و فاطمه جای لغزیدن نمیگذارد. فکر کن که پیامبر هم هست، همیشه لبخند به لب، حتی نمیترسم که سر راهش بایستم و با وجود آنکه میداند من چه هستم، به رویشان لبخند بزنم، بدوم و سلام کنم. آخ که چهقدر مدینه خوب است، چهقدر گرم و پر لبخند است.
بودنم در این روزگار معنایی دارد؟ کاری قرار است انجام دهم؟ مثلاً کوچههای مدینه و بغشان، قرار است باز شود؟
به سفرم که بیشتر فکر میکنم، یک جای کار همیشه میلنگد، ندیدن کسی! نه نبودنش، ندیدنش، نیامدنش. کاش، کاش یک روزی با خودم بگویم «برای همین کلهم اجمعین دیر به دنیا آمدم، دیر به دنیا آمدم که چنین روزهایی باشم.»
کاش زودتر «چنین روزهایی» برسد.