شب بود و ستاره بود و من بودم و ماه، شب رفت و ستاره رفت و من ماندم و آه.
امیر بعد از آنکه سر شیرین فریاد زد، افسرده و زجر کشیده به ماه نگاه میکند،امیر به ماه چشم دوخته. تصویر ماه است که در عدسی تلسکوپش افتاده و ما میبینیم، ولی آنچه امیر میبیند «شیرین» است.
اعتراف این مسئله سخت است، مخصوصاً که این صفت را داشتن در حکم جذام داشتن است، من احساساتیام. همیشه بیش از حد احساساتی بودهام، و بیشتر از آن اهل پوشاندن آن هستم. در هر کتاب و فیلم و قصه و ماجرایی به دنبال قله احساساتش میگردم، همان لحظهای که شخصیت، به آن تعلق و مهر و عشق و اندوه و غم واقعی میرسد، لحظه ظهور روح انسان، عریان ِ عریان.
هرآنچه که از عشق در تصویر تا به حال دیدهبودم آنچه نبود که میخواستم. آن موسیقی و عطر لطیف و حضور گرم عشق که سراپا مشرقی باشد و پاک، هیچکجا نبود. مدتی فکر میکردم شاید فیلمهای شرق آسیا کمی، به اندازه سر سوزنی بتواند گمشده من باشد، تصویر نابی از خواستن بیدلیل.
همهی این جستجو و خواستن تصویری، از شعرهایی میآمد که خوانده بودم، و بیشتر از همه حافظ باید پاسخگو باشد، آنچه که دیده بود را شعر کرد و به خورد من داد تا روزگاری به سختی بخوانمش و تشنه تصویر شوم.
اینجا که امیر به ماه نگاه میکند، قصهاش گریه دار شده، و چه کسی میداند که قصه شیرین هم گریهدار است، کمتر! خیلی کمتر کسی میداند، همیشه همین است، همیشه کمتر کسانی میدانند که قصه شیرین هم گریهدار است.
*از روی پاراگراف آخر خواندم و ضبط کردم و اینجا گذاشتم.
**عرض ارادتی بود برای تصاویری که من را به سیراب شدن، نزدیک کرد و حتی رساند.