نتایج منطقیــــــــــــــــــــــــــ
این روزها فکرم بیشتر از همیشه در اطراف داشتن یا نداشتن کودکی میچرخد، بیشتر از هر زمانی دلم کودکی میخواهد. حس مادرانه!
با تمام وجود دوست دارم مادر شوم، ولی نمیخواهم، واقعاً نمیخواهم تنها از روی احساس تصمیم بگیرم، آنهم چنین تصمیم دونفرهای را!
شرایطی که همیشه آرزویش را داشتم این نبود، همیشه وقتی زوجهایی را میدیدم که مرد اصرار به بچهدار شدن دارد و زن از آن گریزان است، کمی تعجب میکردم، به نظرم میرسید، مادر شدن، و خواستن کودک باید جزئی از آرزوهای همیشگی یک زن/دختر باشد.(مگر اینکه یک زن/دختر به کل ماهیت خود را بخواهد انکار کند!) و البته به نظرم میرسید این اشتیاق و اصرار مرد برای داشتن کودک از علاقه بیحدش به زندگی و داشتن کانونی گرمتر نشات میگیرد.
شرایطی که در آرزویم میدیدم، اصرار همسرم بود، و بعد اشتیاق من و بعدترش نشستن و با هم برنامه ریختن، با هم جلو رفتن، فکر میکردم او با ذوق و شوق مردی در آرزوی پدر شدن، فیلمهای مستندی در مورد بارداری پیدا میکند، و یا حتی در مورد بارداری و عواقب آن، حتی جزئیترین نکاتش جستجو میکند.(مانند پیش از ازدواجمان که برای جزئیاتی هم که احتمال مشکل داشت جستجو کردهبود، چهقدر آن زمان از کارش لذت بردم و مطمئن شدم با مردی ازدواج میکنم که میتوانم به طور کامل به او اعتماد کنم و تصمیماتش را قبول نمایم!)
فکر میکنم متنم بیشتر به سمت گلایه از او رفته، نمیدانم! شاید یک گلایه پنهان در لایههای زیرین احساساتم است، احساساتی که توقع داشتم بیشتر از هرکسی(خواهرانم/مادرم/خواهر همسرم و...) او جدی بگیرد! میخواستم او بیشتر از همه لرزش صدایم را بشنود!
شاید چون، تنها اوست که بیشتر از همه محرم دل من است، میداند در پشت ِ ظاهر ِ من، در پشت ِ حرفهای من و حتی در نگاههایم چه احساسی نشسته. البته گاهی فکر میکنم لازم است بیشتر به هردومان زمان بدهم، تا بیشتر همدیگر را بشناسیم و خواستههای همدیگر را درک کنیم.(چهقدر گذشته؟! تازه سه سال! 3 سال عمر کوتاهی است برای یک رابطه!)
از طرفی بیشتر از آنکه به عقل خودم اعتماد داشتهباشم به عقل او اعتماد دارم، میدانم برای هرگامی در زندگیش برنامهای دارد(نه مثل ِ من :) ) و من برای برنامههایش احترام قائلم، من همیشه در برنامههایش هستم، هم خودم و هم آرزوهایم، بیشتر از آنکه خودم آرزوهایم را جدی بگیرم او جدی میگیرد و بیشتر از آنکه من برای رسیدن به آنها تلاش کنم، او تلاش میکند و من را تشویق میکند!
خوب! گویا متنم از گلایهی پنهان رسید به مدح عاشقانه آشکار! :) چه اشکالی دارد، شاید لازم بود، بدون هیچ جلوگیری بنویسم تا به این برسم که به او اعتماد دارم و نیازی نیست که نگران باشم و حتی دلشکسته از نگاههای غیرمشتاقش و یا رفتار به دور از هیجانش و حتی درک نکردم این مسئله که من مدام به بارداری و داشتن فرزند فکر میکنم!
لازم است بیشتر صبر کنم.
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است