خانه
این مدت که خانه خودم هستم، و تقریباً به یک سال نزدیک میشود، مدام منتظر بودم، که روزی از خواب بیدار شوم و ندانم کجا هستم، یا فکر کنم هنوز خانه مامان و بابا هستم، ولی حتی برای یک لحظه هم این اتفاق نیافتاد، همیشه هوشیار بودم، حتی روزهای اول، بد نیست، ولی واقعاً انتظار این اتفاق را میکشیدم و به نظرم طبیعی هم بود.
دیروز، همینطور که روی زمین دراز کشیدهبودم و یکی از 120 حالت درس خواندن روی زمینم را به خود گرفتهبودم، چشمانم سنگین شد، حدود یک ساعتی خوابیدم، در همان حالت خواب و بیدار، صداهائی از سمت راستم شنیدم، از پنجره اتاقم که درست بالای حیاط خلوت بود، و حیاط خلوت که دقیقاً کنار آشپزخانه قرار داشت، صدای کاسه و بشقاب و قابلمه میآمد، که به هم برخورد میکردند، صدای آب، که مامان با فشار زیاد باز میکرد و ظرفی را زیر آن میشست، حتی صدای تقتق خوردن قاشق به کنارقابلمه بعد از هم زدن غذای در حال پخت هم میآمد، احساس میکردم از سمت راستم، خنکی و گرمائی مطبوع، با هم، بدون تفکیک، میوزد، احساس میکردم جنبش و حضور ِ گرمی، در سمت راستم وجود دارد. سمت چپم، صدای تلویزیون بود، که مثل همیشه، خودش را با سینما اشتباه گرفتهبود و حتی تکتک نقاط کور خانه را هم پوشش میداد، حتی سمت ِ چپم، منتظر بود که صدای محدثه یا مهدیه را از آن سمت حال ِ بالا بشنود که فریاد بزند و بگوید: اینجا مگه سینماست؟! یکی صدای اون تلویزیون و کم کنه!!
و "اون" تلویزیون، واقعاً تلویزیون خوشبختی بود، چون میتوانست هرچهقدر که دوست دارد بتازد و حتی، صفحهی خود را سینما بپندارد!
احساس میکردم در سمت راست و سمت چپم، خانه کش میآید، پنجرهها اضافه میشود، صدای هواکشها، بوی کولر، بوی غذای روی گاز، عطر انسانهایی که عمری را کنارشان بودم، به خانه اضافه میشود، بعد تمام خانه که بزرگ شده و سقفهایی که بلند شده، پر از نور میشود، و پر از هیاهو.
دیگر خانه، 50 متر نیست، دو طبقه شده، با پلکانی با فرشهای قرمز، با ستونهایی سفید، بزرگ شده، دیگر از هر طرف بروم به دیوار نمیخورم، میتوانم کسی را در خانه دنبال کنم، میتوانم از روی پله ها دو تا یکی بپرم و صدا تلویزیون را روی 20 یا 30 بگذارم، دیگر دیوارها اینقدر به هم نزدیک نیست که حتی روی 10 هم صدا بپیچد و کوبیده شود روی گوشم، ولی اینها مهم نیست، در همان چند لحظه، همان چند لحظه که خانه از راست و چپم کش میآمد و از پنجره سمت راستم صدای کاسه و بشقاب میآمد و سمت چپم صدای تلویزیون و پچ پچ محدثه و مهدیه از اتاق آنور حال، من دوباره زهرای ِ آن خانه بودم، نه زهرای آن خانه و این خانه، فقط زهرای ِ آن خانه، که قرار بود، چند دقیقه بعد که بیدار شدم، از جا بپرم و پلهها را دو تا یکی پائین بروم و به مامان در مورد صدای کاسه بشقابش تذکر بدهم و بگویم: چهقدر این ظرفهارو مامان میکوبی به هم؟!
چند دقیقه بعد، من زهرای ِ این خانه بودم، در حسرت شنیدن صدای کاسه بشقاب مامان با گوشهای زهرای ِ آن خانه.
الانش خیلی بهتر از گذشته اش باشه گذشته رو حفظ کن حال و حس کن آینده
رو به دست بیار