آخ! از این لحظههای آخر!
دلم نگرفته، دلم بازه بازه!
.
.
.
استادم حرفهای عجیبی میزند!
از واسطهی فیض الهی میگوید! از همهی وجهها میگوید! از مومن و مسلمان میگوید!
من سرم تیر میکشد، میترسم بابت همه چیز، دلم غنچ میرود بابت این نشانههای آخر، به جملاتی فکر میکنم که قرار است به کودکم بگویم، از روز آمدنش، به چشمان ِ کودکم میاندیشم، به زلالی ِ مردمکهایش، به سوالهایی که تند و تند میپرسد، به اشتیاقش برای دیدن ِ او!
.
.
.
ما قرار است به دیدار او برویم، خیلیها آمدهاند، ولی کودک ِ من، از همه مشتاقتر است، من، مادرش، از چشمانش میخوانم، از تند راه رفتنهایش، با آن پاهای ِ کوچکش میفهمم! کودکم بیشتر از همه منتظر دیدار ِ اوست!
چه خوشبخت است کودکم، چه خوشبختم من! چه زیباست اینهمه اشتیاق ِ این عزیز ِ دلبندم!
:مامان آمدند!
صدایش میلرزد! این کودک ِ من است که اینطور اشک میریزد، این کودک ِ من است! این منم، مادری خوشبخت، مادری که در دولت او حامل کودکم شدم و در دولت او، بارم را زمین گذاشتم!
اینها همه وعدههایی است که به حقیقت پیوسته، کودکم بیآنکه چیزی بداند او را میشناخت! مشتاق دیدارش بود!
این منم، زنی، مادری خوشبخت، این منم، منتظری که دیدگانش روشن شده، مهمانش از سفر رسیده، دلش آرام گرفته، زخمهایش درمان شده، مسافرش رسیده! مسافرش رسیده! مسافرش رسیده!
کودکم از شوق میلرزد!
:مامان! آقا دارند مارا نگاه میکنند! دارند به ما لبخند میزنند! مامان من را میبری دستشان را ببوسم!
شاد باشی مامان کودکی که خواهد آمد