بــ ِ بَخش که من، بزرگترین اشتباه ِ اتفاقیه زندگیه تو بودم.
_میام خونه، تورو میبینم...
دوباره حس کرد، سوار یکی از این چرخ و فلاک دوره گردا شده و اون داره تند تند میچرخوندش، با هرکلمهی اون، انگاری با سرعت چرخ و فلک میومد پائین و دوباره میرفت بالا، دلش مثل همون وقتا که سوار ِ چرخ و فلک میشد، هوری میریخت پائین، چشاش زُل زده بود به خودش تویه یه خونه که نمیدونست کوچیکه یا بزرگه، زُل زده بود به خودش کنار اون! چرخ و فلک دوباره اومد پائین و رفت بالا!
_بسه!
وایساد، وسط ِ راه، بین ِ یه چرخ سریع، وایساد!
_تو بزرگترین اتفاق زندگیه منی!
ایستاد، بالایه بالا، چرخ و فلک و نگهداشت، چسبید به یکی از میلهها و زُل زد به لبخندش، خودش و سپرد، بیترس، به اون، تا هرچهقدر دوست داره بچرخوندش! تو خیالش تکیه کرد به دستایه اون!
_اشتباه بود، بزرگترین اشتباه ِ من بود! بزرگترین اشتباه ِ اتفاقیه ِ من بود!
داشت باد میومد؟! کلمهها فرار میکردن تا نرسن به گوشش، تا نیوفته از چرخ و فلک، تا از همهی دنیا یه صدایه آخ نیاد، تا زُل زنه به خودش، که کز کرده یه گوشه، یه گوشه که گوشه نیست، نه سایبون داره نه دیوار، نه دوتا دست!
اصلاحیه: نویسنده بعد از اینکه تا چهارونیم صبح بیدار ماند، به این نتیجه رسید که گوشه بدون گوشه نمیشود، پس رو کرد به دخترک و کمی نصیحتش کرد تا یک تنه به قاضی نرود، بعد هم به چرخ و فلک سوار گفت، سعی کند کمتر خرکی چرخ و فلک را بچرخاند! و انها سالهایه سال با هم در خوشی و صفا زندگی کردند.
پ.ن:این فیلم و دیدید؟ Stranger Than Fiction یه بار هم شبکه یک ِ خودمون داد، همون فیلمه که آهنگ پایانیش شبیه تیتراژه اخبار ساعت نه ِ شبکه یکه :دی
راستش منم مثل نویسنده این کتاب به این نتیجه رسیدم، شخصیت بنده خدایه داستان گناه داره! اگرچه داستانکم یه شاهکار نیست ولی در عوض شیرینه!(اعتماد بنفس:دی)
چقدر
چقدر
چقدر
چقدر
اومممم
چند پستیه انگشت به دهنم می کنی زهرا