انگاری ما آنجا بودیم/نبودیم
قرار شد بچهها رو از اون آخر جمع کنم و بیارم سمت اتوبوس،هوا تاریک شده بود،خورشید رسماً غروب کرده بود،نماز ِ شکسته رو هم خونده بودن و ما هنوز اونجا بودیم،بچه ها پخش شده بودن و ما فقط نقطههای ِ سیاهی میدیدیم که باید یکییکی سراغشون بریم و چادر و از روی ِ صورتشون کنار بزنیم و بگیم راه بیوفتن سمت اتوبوس،فقط یکم سخت بود گفتن ِ این حرف و فکر کنم سختتر راه رفتن بود،انگاری سرب بسته باشن به پاهات،وزنم اونقدر زیاد شده بود که جای ِ قدمهام حسابی روی ِ اون خاک و گل میموند.
دست انداختم دور شونش و آروم گفتم:عزیزم،خانومم،پاشو بریم،تاریک شده،دیره!
نگام نکرد،فقط گفت باشه و چادرش و کشید رویه سرش و سجده رفت،بعد من هیچی نمیدیدیم،حتی یادم رفته بود دیر شده و باید بچهها رو جمع کنیم،فقط یادمه بلندبلند گریه میکردیم،خاک و چنگ میزدیم و گریه میکردیم،بعد انگاری همهی اون صحرا شدن گریه و یه عالمه آهنربا که مارو تویه اون تاریکی شب چسبونده بود به خاک.
داد زد "یاحسین" و ...
خوب غروب بود،اذان هم که گفته بود،فقط همهی اون صحرا پر بود از نقطههای سیاهی که هرکدوم یه جا پناه گرفتهبودن و خاک و چنگ میزدن،انگاری اون وسطا یه چیزی،آتیش گرفته بود،انگاری خیمهی دل یه سری آتیش گرفته بود و همهی اون صحرای ِتاریک و روشن کرده بود،انگاری دل یه سری گمشده بود میون خاکا و گلای اون صحرا و یکی باید پیداشون میکرد!انگاری یکی مدام میگفت "یازینب"
غروب بود،به وقت شلمچه!
رخصت ٍ لال مونی بده...