خورشید ِ من
تو پاداش کدام نماز سحرگاه ٍ منی؟!
پاداش کدامین امن یجیب منی که اینطور پاک و بی عیب براورده شدی....آنهم برای ِ من!
حیف تو نیست؟! حیف تمام زلالی چشمان و صداقت تک تک واژهایت نیست که اینطور مهمان دل ِمن شدی؟! اینطور بیپروا و اینطور بی دلیل!
تو پاسخ چه هستی بی انصاف؟!
بابت کدامین ثواب نکرده ام تو را هدیه گرفتم!
می ترسم خواب باشی،به خدا می ترسم خواب باشی! از بس که کاملی! اصلاً تو انگار اوج تمام آرزوهایم هستی!
تو حتی از خوابهای شیرین نوجوانیم هم شیرین تری! شیرین ِ من! کاش من فرهاد تو میشدم تا بمیرم! ذره ذره!در بیستون!
ولی بیا و بزرگی کن و همین مجنون را قبول کن! باور کن خوب رسم مجنون بودن را می دانم!
آخ عزیزکم!
مشرقی که تو از آن طلوع کردی چه غریب و چه عزیز است!
باران واژههای تو از بس زلال و شفاف است،من سراسر عطش می شوم برای نوشیدنشان!
سکوت نکن! سکوت نکن!
تمام واژهها برای تو،فدای ِ تو! تو فقط سکوت نکن!
تو از آسمان هفتم امدی،کنار او بودی،خودش...شاید ناله ای،بغضی،شاید من ثوابی کردم...
یک سیلی به من می زنی؟!!
حد شرعی و عرفی جای خود،اصلاً بیا این ترکه ی انار را بگیر و بزن!
خوابم؟! تو مانند خوابی! به من خرده نگیر..
.
.
.
صدایش که سنگین و خسته می شود،من بغض می کنم و فراموش می کنم رسم دلداری دادن را!
.
کاش تو نشان داشتی تا نشانی می دادم،کاش تو ردی داشتی تا ردت را نشان اینها می دادم!
......برای همین می ترسم! نکند خوابی!نکند رویایی!
بی هیچ ردی،بی هیچ نشانی!