11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

این ظهرها و بعد از ظهرهای بهار،انگار حرفی دارند،لبخند می زنند،خوب که نگاهشان می کنم،می بینم،که انگار راز دارند،فکر کنم یکی از همین شبها،که من چشمانم سنگین شده بود،ماه چیزی در گوش یکی از همین جوانه های درختها گفته و جوانه،هم راز دار نبوده و .....

ببین،دلم خوش است.

به اینها بگو،تو بیا و بگو که این دل به امید آمدن تو این طور قرص و محکم ایستاده!

می ترسم رازشان نگاه تو باشد!

"تو نگاه کردی به ماه و من خوابم برده بود،فقط....کاش بیدارم می کردند تا رد نگاهت را می گرفتم و می آمدم و می آمدم و می آمدم تا می رسیدم به چشمانت!"

ببین،نگذار بهار تمام شود،گوش کن،گـــــــــوش کـــــــن! همین بهار بیا!

.

.

.

فصلها را که بشماری زیاد می شود،من نمی شمارم،خودت بشمار، انصاف داشته باش،بعد به همه ی این فصلها شبهای زمستان را هم اضافه کن،روزهای نبودنت را هم اضافه کن،بعد بگو به من......

می یایی یا نه!

.

.

تو به مستی من هم بخند! بخند!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۰۱/۱۷
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۰)

هیچ نامهی هنوز ثبت نشده است

ارسال نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی