لبخند که می زنی,دلم برای خودم می سوزد!!!!.............
این ظهرها و بعد از ظهرهای بهار،انگار حرفی دارند،لبخند می زنند،خوب که نگاهشان می کنم،می بینم،که انگار راز دارند،فکر کنم یکی از همین شبها،که من چشمانم سنگین شده بود،ماه چیزی در گوش یکی از همین جوانه های درختها گفته و جوانه،هم راز دار نبوده و .....
ببین،دلم خوش است.
به اینها بگو،تو بیا و بگو که این دل به امید آمدن تو این طور قرص و محکم ایستاده!
می ترسم رازشان نگاه تو باشد!
"تو نگاه کردی به ماه و من خوابم برده بود،فقط....کاش بیدارم می کردند تا رد نگاهت را می گرفتم و می آمدم و می آمدم و می آمدم تا می رسیدم به چشمانت!"
ببین،نگذار بهار تمام شود،گوش کن،گـــــــــوش کـــــــن! همین بهار بیا!
.
.
.
فصلها را که بشماری زیاد می شود،من نمی شمارم،خودت بشمار، انصاف داشته باش،بعد به همه ی این فصلها شبهای زمستان را هم اضافه کن،روزهای نبودنت را هم اضافه کن،بعد بگو به من......
می یایی یا نه!
.
.
تو به مستی من هم بخند! بخند!