"بهار" به روایت نامه های بی مقصد (3)
برای زَهْراء
بزرگ شدی دختر،کثیف شدی دختر!
بچه تر که بودی رسم عاشقی را بهتر می دانستی،این روزها که دل می بندی به دلبرکان،دل کسی آن بالا می شکند!
کر شدی دختر،کور هم شدی!
این روزها که دلت پَر می کشد برای کسان،دل کسی آن بالا برایت پَر پَر می زند،کر شدی!!!! کر!
بی انصاف دلت را خوش کردی به کدام نگاه،به کدام گناه!؟
حیفِ چشمهایت نبود؟! حیفِ دستانت؟حیفِ دلت؟حیف....حیفِ زَهْراء نبود؟! که سوزاندیش؟ که نابودش کردی؟ که فراموشش کردی؟!
فریاد زد "یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم" کر شدی دختر کر!!!!
کاش بزرگ نمی شدی،کاش ثانیه ها بر می گشتند،کاش دوباره بر می گشتی و همه چیز را درست می کردی!
کاش دوباره نگاهت می کرد،کاش لحظه های سیاه را پاک می کرد.
دخترجان رسم عاشقی را که بلد بودی! پس چرا لج کری؟! چرا جر زدی؟! چرا باختی؟!
دلت خوش است به چه؟! دلت خوش است به کدامین راه برگشت؟!
دلت خوش است به کدامین چشم منتظر؟!
چه کردی با خودت دختر؟! چه کردی؟؟؟
دل ِ تو.