۱۸ بهمن ۸۷ ، ۱۶:۵۷
جمعه است یا یکشنبه!
همه ی پولهای صندوق را به مرد داد.....
بعد آتش گرفت........ آتش گرفت........
در کلیسا را بست و رفت که مجاور شود..........
.
.
.
بازگشت...با شانه هایی افتاده....دلی تب دار....
دست برد به قفل سرد و سیاه در.....سینه اش سنگین بود.............
جمعه است یا یکشنبه!
توان پاهایش رفت،روی پله های سنگی جلوی در نشست....
تکیه به در کرد و چشم به آسمان دوخت....
قطره قطره......روی پله های سرد می ریخت....
آرام زمزمه کرد: می آید........می آید....
۸۷/۱۱/۱۸