شرح تجربه نگارش داستان یک دَر ِ من
«پیشنهاد میکنم پیش از خواندن این مطلب داستان یک دَر را مطالعه کنید، در پست قبلی، داستان را با رمز قرار دادهام، رمز نام عروسکی است که پیرهادی بافته، اگر نام را نمیدانید بفرمائید تا رمز را تقدیم کنم.»
اول: چی شد که من به این نتیجه رسیدم که باید تجربه شخصیام را در نگارش داستان کوتاه ِ عزیز دلم در اینجا در انظار عمومی به نمایش بگذارم:
در حال حاضر و پس خواندن کتابهای متعدد درباره نگارش داستان و همچنین رفتن به کلاسهاو کارگاههای مختلف متوجه شدم که هرکس بنا به توانایی و روحیهای که دارد در زمینه خلق یک اثر یک راه شخصی و مختص به خود را باید طی کند، البته این کشف آنچنان چیز عجیب و تازهای نیست چراکه همهمان میدانیم ولی نمیپذیریم که باید روش شخصی خودمان را از جایی شروع کنیم و از تجربیات دیگران جهت سریعتر رفتن و تمیزتر کردن مسیرمان استفاده کنیم.
دوم: چه شد که این شد که به اینجا رسید؟
نخستین داستانی که نوشتم مربوط میشود به زمانی که هنوز خواندن و نوشتن نمیدانستم و کل اسامی که در لیست محدود کودکانهام وجود داشت و دوستشان داشتم «علی»* و «لیلا» بود. من در دفتر نقاشیام چند پلان از داستانم را به صورت استوریبردهای رنگی کشیدم و مادرم را مجبور کردم که آنچه میگویم را زیر هر تصویر بنویسد، داستان درباره خواهر و برادری بود که در جنگل گم میشوند و اسیر جادوگری و در آخر با کمک هم فرار میکردند.(با توجه به داستان گویا بنده از کودکی علاقه به اقتباس هم داشتم.)
القصه، من تا نوشتن یاد گرفتم دست به قلم بردم و شروع کردم به نوشتن داستانهای علمی و تخیلی، حس خوبی هم داشت اما در واقع کسی قضیه را جدی نمیگرفت، تا اینکه بزرگتر شدم و کرم کتاب، و البته کرم نوشتن. در طی یک عملیات اکتشافی در آثار و بقایای به جا مانده از خودم در خانه پدری، دستهای برگه از دوران دبیرستانم کشف شد که پرونده شخصیتهای داستانم بود، لازم به ذکر است که در پرونده تا وزن شخصیتها هم ذکر شدهبود.(اینچنین تولستوی ِ درونی من داشتم.) اینکه چرا تا به حال به جایی نرسیدم مسئله تماماً از تنبلی و عدم اعتماد به نفسم نشأت میگیرد چرا که اگر زودتر دست نوشتههایم را علنی میکردم، زودتر هم اشتباهاتم را متوجه میشدم.