جاهای خالی ِ من
از پوشک خریدن میترسم، مدام پشت گوش میاندازم،، انگار که اگر پوشک بخرم همه چیز تمام میشود، باورم میشود که کودکی در راه دارم و لحظهها و ساعتها و روزهای زندگیم دیگر هیچ وقت، هیچ وقت و تا آخر عمرم و شاید تا بیانتها مانند قبل نمیشود، از پوشک خریدن میترسم انگار حضورش را بیشتر نشان میدهد. لباس و اسباببازی و تخت نیست که بامزه و قشنگ باشد، پوشک است، وسیله واقعی و لازم، زیبایی ندارد، بامزه نیست، باید مراقب باشی که چه مارکی میخری، چه سایزی، چه تعداد و همه اینها یعنی حمله هجوم مسئولیتی که سادهترینش نسوختن پایش است.
کتابها روی هم تلنبار شده، مفاهیمی که مادران میگویند ومن نمیدانم دنیایی که به اندازهای وسیع است که نمیدانم از کجایش شروع کنم و طفل معصومم که آرام آرام به آمدن نزدیک میشود و من با سرعتی چندبرابر میفهمم چه اندازه تهی هستم!
میخواهم در گروههای تلگرامی مادرانه بپرسم«راه حلی برای استرسهای روزهای آخر ندارید؟ به جز خاکشیر و کاسنی خوردن و ساک جمع کردن و گلابی خوردن بعد از زایمان، راهی ندارید که مادر خوب و مطمئنی شوم؟ بدون اینکه خودم را مقایسه کنم و لای دستکاه پرس بگذارم و دکمه را بزنم، تمام زندگیم را مرور کنم ....»
نمیپرسم، از پنجره به بیرون نگاه میکنم، فراموشکارم! انسانم و فراموشکار! سپرده بودمش دست کسی که بیشتر از من دوستش دارد و برایم عجیب است که کسی باشد بیشتر از من دوستش داشته باشد!
حسادت مادرانه/زنانهام شعله میکشد مقابل این عشق که با جدیت و تحکم به من یادآوری میکند که از من بیشتر میخواهدش، میخواهم مقاومت کنم، بغض کنم و اشکهایم آرام بریزد وسر تکان دهم و انکار کنم، نمیتوانم! زورش بیشتر است، عشقش هم حتماً!
از خودم فرار میکنم، طفلکم را هم از خودم فراری میدهم، میسپارمش به او....