در حال نگارشایم، همسرمان سر ِ شبی با حال مریض به سوپر سر کوچه رفتند و برایمان بستنی شکلاتی ابتیاع کردند تا ما موتور مغزمان بهتر کار کند، از تمام دنیا برای ما همین بس که پیش از رفتن گفتند:«مثل این هنرمندا که با سیگار مغزشون کار میافته مغز ِ تو با شکلات و بستنی کار میافته گویا.»
و خندیدند و از در خارج شدند، داشتم میگفتم برای ما همین بس که همسرمان حتی در شوخی هم از اعماق قلب به این اعتقاد دارند که ما هنرمندیم و نویسنده و شاید کسانی باشند که بگویند:«نیستید و امید بیهوده دارید!» ما به سخنان این گروه وقعی نمینهیم، حتی اگر املاءمان در حد ندانستن خیس و خویس ضعیف باشد!
یادمان باشد اگر امیدها و آرمانهایمان خدایی نکرده روزی نم کشید، صرفاً جهت این اعتقاد خالصانه و عاشقانه نویسنده و هنرمند شویم، تا روزگاری کتابی بنویسم و یا فیلمنامهای نگارش کنیم و ابتدایاش حک کنیم:
تقدیم به تو.
*«تو»اش را لازم است توضیح دهم؟! :)