خواب نمیبینم، تو نیستی، ساعتهاست، روزهاست، ماههاست، سالهاست که رفتهای، در میان غفلت یک چشم بر هم زدن ِ من! چشم بر هم زدم؟ مگر میشود تو با یک چشم بر هم زدن من، یک پلک زدن ساده بار ببندی و بروی؟
نمیشود! تو اینقدرها هم بیوفا نیستی که به این سادگی دل بکنی و بروی و ... نیایی، میخواهی نیایی؟ این نامهها نشان بازگشتن نیست، نه! وقتی معشوقی نامه مینویسد یعنی قرار است به این زودیها بازنگردد، وقتی معشوقی اینچنین بلند مینویسد یعنی... یعنیاش را نمیخواهم بگویم، یعنیاش را میخواهم اینبار تو نقض کنی، بازگرد! به من بازگرد محبوب گمشدهام.
بگذار پس از سالیان سال برایت لفاظی کنم، بیا و بگذار زیر گوشت زمزمههای عاشقانه کنم. چه ساده از بَرم رفتی. من ِ آن لحظه که تو رفتی چهگونه بودم که اجازه رفتن به تو دادم؟ چرا به پایت نیافتادم؟ چرا التماست نکردم؟ چرا درها را قفل نزدم که نروی، که بمانی، که تنهایم نگذاری!
چرا به یاد نمیآوردم که چهوقت رفتی؟ صبح بود یا عصر؟ وقتی غرق خواب شیرین صبح بودم رفتی یا وقتی کرختی خواب عصر بر جانم افتاده بود؟
آخ محبوبم! محتاج تمام آیات عاشقانهام. میخواهم تمام تضرعهای عاشقانه جهان را از بر کنم و روبهرویت زانو زنم و بگویم: بازگرد محبوبم! همه را یک نفس بخوانم و در محراب دستانت اشک بریزم، آنقدر که دلت پاک شود از تمام آنچه کردهام، روزگاری که نمیدانستم چه شیرین و عزیزی برایم.
دیگر خواب نیستم، تمام سنگینی روزهای در خواب بودنم به یکباره بر روی شانههایم نشسته، بازگرد، بازگرد!
*تصویر صرفاً جهت کم کردن روی پست قبلی درج شده.
صفحه آقای مجید خسروانجم را در اینستاگرام میدیدم و بعد وبلاگش را پیدا کردم، اینکه انسان بتواند با یک قلم و چند رنگ و حتی یک خودکار آبی ساده، آنچه به ذهنش میرسد را تصویر کند و روی کاغذ بیاورد بیشتر از هر چیزی برای من هیجان انگیز است. این مقدار هیجان انگیزی به خاطر آن است که من ناتوانم، ناتوان در انتقال تصویری از ذهنم به روی کاغذ، گاهی آنقدر دلم میخواهد گوشه کاغذم شکلی از دختری که پشت کرده به دنیا و برای خودش کتاب میخواند و پیراهن گلگلی تنش است و موهایش را دو دسته کرده، بکشم.
سالیان سال است که حسرت میخورم، از همان روزی که فهمیدم نمیتوانم نقاشی بکشم، شاید هم آنقدر تلقین کردم که شد یک «نمیتوانم» گنده گوشه مغزم، حالا دلم پَر میزند برای یک طرح ساده از صورت پسربچهای کچل که لواشک خورده و به من لبخند میزند، چشمهای گرد، دهان بزرگ، لپ های گُل انداخته.
حس ِ اینکه نمیتوانم آنچه به ذهنم میرسد را با حتی سادهترین خطوط ِ ممکن به روی کاغذ بیاورم آنقدر دردناک است که گویا یک پای خلاقیتم چلاق است، یک پای ابراز احساساتم بریده شده، مثل اینکه روزگاری بوده ولی بعد، از زمانی دیگر نیست، از همان موقع که ایمان آوردم به اینکه نمیتوانم با تکیه به آن راه بروم، وگرنه اینهمه تصویر و چهره و منظرهی با جزئیات که در ذهنم جا خوش کرده، به انتظار چه نشستهاند، کلمات؟
کلمات نازنین ِ من! نه اینکه از سر ناچاری به شما روی آورده باشم، نه! اصلاً! ولی نبود رابطهی درستی میان دستی که تصویر میکند و ذهنی که تصویر میسازد حس ِ تلخ ناقص بودن به من میدهد. آخ که من از چه چیزهایی غمگین میشوم، ولی حقیقتاً غم بزرگی نیست؟ نتوانستن!(من از نتوانستن رنج میبرم، اصلاً از اینکه بدانم نمیتوانم کاری را انجام دهم رنج میبرم)
گاهی طرحهای بیسروتهی بر روی کاغذ میزنم، وقتی نشستهام در جلسهای و حرفها آنقدر تکراری شده که نیازی به یاداشتشان نیست یا سرکلاس وقتی تصاویری در ذهنم زنده میشوند و شروع میکنند به چشم غره رفتن به من که «کی قرار است ما از اینجا بیرون برویم؟»
آخ که چهقدر دلم غنج میرود برای خودکارهای رنگی، مدادرنگیهای نرم، پاستیلهای گچی!
این نمیتوانم از کی به جان ِ روح ِ من افتاد؟ از کی تصاویرم را حبس کردم گوشه ذهنم تا خاک بخورند؟ از کی ادای شَل بودن درآوردم تا راست راه رفتن یادم رفت؟
چه قدر عجیب است، آدمی که سالها پیش ازطریق وبلاگی میشناختمش، نشسته روبه رویم بالای سن و راهکار برای ساخت فیلم کوتاه میدهد، عجیب تر اینکه اصلا فکر نمی کردم اینقدر این آدم جدی باشد!
درد و بلایش بخورد توی سر منی که از 8 سالگی برنامه داشتم که بیست سالگی کتاب اولم را بنویسم و چاپ کنم! واقعا لازم است به خودم جواب بدهم که چه کاری دقیقا دارم با زندگیم میکنم، روند یادگرفتنم کند که هیچ، گویا متوقف شده.