کجائی؟!
دیشب خواب نوزادم را دیدم، به او شیر میدادم، با خودم حساب میکردم که هر چند ساعت یکبار باید شیرش بدهم، به خودم یادآوری میکردم که این یک کار را نباید فراموش کنم! نباید سهل انگاری کنم!
مدام در آغوشم بود، نگاهش کردم و خندیدم، گفتم: پس پسر شدی! پس تو هم پسر شدی!
از این بابت این حرف را میزدم که تصورم همیشه بر این بود که دختردار خواهم شد. در خواب فکر میکردم پس چرا خاطرهای از درد کشیدن ندارم؟! پس هنوز بچهای به دنیا نیامده و بعد کودکم را دوباره شیر دادم.
خیلی وقتها شده اینطور خواب میبینم، اتفاقی که افتاده را میبینم و میدانم نیافتده، ولی خواهد افتاد.
ادامه خوابم آنچنان قابل توجه نبود، فقط دلم از صبح با یادآوری خاطره خوابم میلرزد، تنگ میشود، آغوشم جای خالی ِ رویای ِ کودکم را مدام به من یادآوری میکند!
عجیب است! اینهمه دلتنگی برای کسی که هنوز نیست!
*هست، جایی در آینده ما، پیش خدا.