نیستی
وقتی کودکی میبینم، جائی میان قلب و دلم، میزند، جائی که تو نیستی!
دوست دارم برای کسی، آرامش ِ نداشتهام را با جزئیات شرح دهم، و او سرش را تکان دهد و برایم از علتهائی که خودم میدانم بگوید.
دوست دارم، پیش ِ کسی گلایه همه را بکنم (کاری که هیچگاه انجام ندادم.) و در میانه حرفم بغضم بترکد و هقهقم تبدیل به سکسکه شود.
دوست دارم دست از ملاحظه بردارم، دیگر ملاحظه هیچکس! به معنای کامل کلمه، هیچکس را نکنم و حتی هیچکس را درک نکنم، خودم را جای کسی نگذارم، دلم برای کسی نسوزد، دوست دارم برای یک مدتی فقط و فقط و فقط کارهائی را بکنم که دوست دارم.
دوست دارم گوشیم را خاموش کنم، با یک پتوی مسافرتی سوار اتوبوس 17:30 شوم و به مشهد بروم، دلم میخواهد یک هفته با کسی حرف نزنم.
دوست دارم کمتر از توانم بایستم، کمتر از توانم کار کنم، کمتر از توانم صبر کنم.
فکر میکنم به اندازهای که باید با همهی عالم و آدم کنار آمدهام، حتی بر سر چیزهائی که حقم بوده!
برای اولینبار پشیمانم! از تمام گذشتهائی که کردم پشیمانم، از تمام آدمهائی که به خاطرشان از آنچه دوست داشتم گذشتم پشیمانم و فقط خودم مقصرم، که اگر کسی جز خودم مقصر بود، راحتتر تحمل میکردم.
گاهی فکر میکنیم زخمی درمان شده، تمام شده، جوش خورده، زخم خورده نقش ِ خود را خوب بازی میکند، ولی هیچکدام از اینها نیست، زخم دردناکتر از قبل، چرک کرده و به خون نشسته! دانستن این حقیقت نیازی به هوش ندارد، به راحتی میتوان زخم را دید، حتی اگر زخم خورده، بازیگر با استعدادی مثل ِ من باشد.