سلام
سلام
لرزان و سرخ بودی، مانند دخترکان تازه به بلوغ رسیده، با شرمی در نگاه که برق زندگی را در چشمانت بیشتر جلا میداد، من، مردی درمیانه دههی چهارم زندگیم، از میان تمام زنانی که روزها و شبهای ِ من را پر میکردند، در لحظهای، در تنها لحظهای در حضور تو گم شدهبودم!
روزها گذشته بود تا توانستم، فکر سلام کردن به تورا، به ذهنم راه دهم، هربار، در مقابل ِ تو به سجده میافتادم، نه فقط در مقابل چشمانت، و شرمشان، پیشانیت و حتی بینی ِ تو! در هیچ کجا آیا کسی هست که به اندازهی من، حسرتبار به بینی، دخترکی نگاه کند، همانطور که شاید مردی، به لبان معشوقش!
لبانت، که نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم، خطوطش به کدامین سو است! من، که چشمانم نخستین بار به روی لبان زنی، میماند، و استفادهای جز برای بوسههای وحشیانهی شبانه، برایش متصور نبودم، حال حتی، نمیدانم، لبان ِ تو، خطوط ِ لبان ِ تو به کدام سو میرود!
اسماء!!! ای کاش هربار، به جای سجده به تمام اینها، به دستانت، به قلبت، که تپشش را به روی سینهی خود حس میکنم، به تو تنها یک سلام گفتهبودم، ای کاش!
میگویند، هرکس، برای بار نخست کعبه را میبیند، به سجده میافتد!
اسماء! هر بار! هر بار! من هر چهل بار را به سجده افتادم، و تو ندیدی! اسماء! تو نگاهم نمیکردی، که اگر نگاه میکردی، من ذوب میشدم، در مقابل آتش نگاهت!
اسماء! ای کاش نگاهم میکردی، ای کاش ذوب میشدم، و تو دوباره، با دستانت، من را، مردی که سخت و سنگ است را میساختی!
اسماء! ای کاش، میان دستانت، ای کاش، من ِ مذاب ِ میان دستانت، میان بندبند انگشتانت، میماندم و تو، من را، میساختی و من دوباره میان دستانت روان میشدم!
.
.
.
اسماء! من، حتی لحظهای به خواستن ِ تو نیاندیشیدم، و تو، بعد از سجده چهلم، به من سلام دادی، صدایت، میام تمام ِ ساختمانها و برجهای ِ دنیای ِ من پیچید، کوشیدم، مقابل ریزش تمامشان را بگیرم، ولی تو سلام کردی....
کن فیکون!
و من، مردی در میانهی دههی چهارم زندگیم، با دنیایی پُر از برجهای بلند و زنانی که نامشان را به خاطر ندارم، دنیایی که من، در بالاترین نقطهی آن ایستاده بودم، به تو، اسماءی ِ کوچک، سلام کردم، گویی میان چشمانت که پُر از شرم بود، بابت دیدن ریختن ِ تمام این بناها و زنان ِ عریان و خدایی من، داستان ِ من را روایت میکردی!
داستان ِ سنگینی ِ حضور ِ تو که بر دوش ِ من انداخته بودی، برای سجده و تمام چهل بار، و آتشی برای ذوب تمام ِ من، و تو خود بودی، تمام ٍ من! اسماء ِ من! آمدی، بیآنکه منی چون من، تو را بخواهد و داستان ِ من را نوشتی، با دستانت، داستان مردی مذاب، میان انگشتان ِ معبودش!