میخواهم خوب درک کنید!
دیشب دیر کردهبودم، مثل همیشه! البته نه از روی عمد! من هیچوقت عمداً دیر نمیکنم، دیر میشود، و ضربان قلبم، بیشتر و بیشتر میشود، و وقتی مترو بین دو ایستگاه، که من قرار است در ایستگاه بعدی او را ببینم گیر میکند، قلبم تندتر هم میزند!
در این مواقع میچسبم به در ِ مترو، تا وقتی باز میشود، من با فشار جمعیت یا سنگینی وزن خودم به بیرون پرتاب شوم، و تا زمانی که برسم به جائی که او ایستاده، حس میکنم، خواب میبینم، پاهایم، تندتر نمیرود، نفسم بند میآید و پهلوهایم درد میگیرد، زمین لیز ِ لیز میشود، آدمها انگار همه با هم تصمیم گرفتهاند، یا مخالف من بیایند، یا جلو ِ من قدم بزنند!
میرسم، ایستاده/نشسته، بیشتر اوقات، سرش رو به پائین است، انگار نه انگار که کسی دیر کرده و او منتظر است، مثل من نیست، که وقتی کسی دیر میکند، مدام قدم بزند و به ساعت و موبایلش نگاه کند، یا با پایش روی زمین ریتم ِ "چرا نمیای ؟" بگیرد!
دیشب هم، که باران میآمد، بیرون متروی هفتتیر، گوشهای تکیه دادهبود به دیوار، دست ِ راستش ستون چانهاش بود، و بر دست چپش عمود، سرش هم کمی خم بود، به ذهنم رسید، بایستم و نگاهش کنم، احساس کردم، حیف ِ آنهمه فکری است که رشتهاش با سلام ِ من پاره شود، حداقل، حیف چشمهای رو به پائین و دست ِ زیر ِ چانهاش هست که خراب شود و حالتش تغییر کند، ولی قرار داشتیم، مجبور بودم، میخواهم درک کنید، که مجبور شدم صدایش کنم و بگویم سلام!
او هم فقط بگوید: چه عجب و بخندد! و حتی نگوید: زهرا! چهقدر دیر! و حتیتر: زهرا!!! ی ِ با عتابی نگوید!
به نظرم بعد از سلام، بین دهههای 50 تا 70 بودیم، 80 هم آمدیم، دقیقاً نمیدانم، دست ِ هم را گرفتیم و روی پیادهروی خیس ِ قائم مقام شروع کردیم به دویدن، صدای ریز خندهمان هم میآمد، تا در ِ ورودی کافه!
کنار ِ هم که نشسته بودیم، وقتی میخندید، حرف میزد، تو ضیح میداد، نگاهم میکرد، با خودم فکر کردم، من همیشه همینقدر این مرد را دوستداشتم؟!
همینقدر عظیم؟! همینقدر ناصبور برای گفتنش؟! همینقدر تشنه؟! همینقدر؟!! همینقدر، که قدر ندارد! اندازه ندارد! انگار یک حجم است، مثل یک توپ شیشهای _که مرز ندارد_که مدام میخواهد از میان ِ دلم، بالا بیاید ، بعد برسد به پشت لبهایم و خودش را به بیرون پرتاب کند!
همیشه همینقدر بوده؟! پس چهطور کنارش میایستادم؟ مینشستم؟!چهطور بیآنکه بلرزم! بیآنکه از فرط سنگینی توپ ِ شیشهای بیافتم، به چشمانش نگاه میکردم؟!
هجوم سختی بود، میان آنهمه عقلانیت، چه جای ِ لرزش، چه جای ِ خواستن! نگاهش نمیکردم، من آدم صبوری نبودم، ونیستم، سخت ایستادهبودم، که پای ِ لبم نلغزد! پشت ِ لبانم نگهش دارم، که در چشمانش فریاد نزنم: های آقا! جناب! عزیز! عزیزک! مهربان! مهربانم!عزیزکم! میشود بیهیچ مقدمهای این حجم ِ عظیمی را که پشت لبانم برای تو پرپر میزنند، ابراز کنم؟!
های مرد ِ من.....