همین "هم" ما را بَس!
خنکِ خنک است،بوی ِ شیرینی و شربت هم می آید و "بی خیال" همه ی همه ی این گرمای عجیب!
یک کلیک ساده بود! و تو به من بگو بی لبخند هم به سر می شود؟!
"ابروی خم یار کمونه!"
.........
پشت ِ یک قرآن نه چندان قدیمی،که همسن ِ باهم بودن مامان و بابای ِ من است،مهم ترین تاریخهای این با هم بودن نوشته شده،اولین تاریخها به خط ریز و نا هماهنگ کسی نوشته شده که الان نیست و تازه می فهمم این خط ِ ناموزون من به پدربزرگی رفته که جزء آخرینهای هم نسل و همشکل خودش بوده،و من قبل تر از اینکه بتونم بخونم و معنای اون شکلهای کوچیک و بفهمم می دونستم یه روزی،یه ماهی،یه سالی،هشتم فروردین و نهم شعبان یکی شده بوده،همون موقع ها،همون موقعها که نه خوندن می دونستم و نه انتظار و نه این ادب ِ برادر و درک می کردم،دلم خوش بود به شعبان،به نهم شعبان ِ یک سالی که افتاده بود روز هشتم فرودین همان سال!
.
.
.
این علاقه به یک ماه،یا روز،یا هر نشانه ای ،از همان منطق دلبستگیم به سیزده ناشی می شود.
"دلبستنم به سیزده محض خاطر تجلیش در این روز بود،مثل عاشق ِ ساده و سر به هوایی که هر روسری ِ آبی او را به یاد معشوقش می اندازد.
مثل سنگی که روزی معشوقی به آن تکیه کرده و از آن پس،همه ی سنگها برای تو عزیز می شود محض خاطر یادآوری یک لحظه نفس تازه کردن معشوق و گردی که از حضورش بر سنگ نشسته،محض خاطر آنکه شاید این سنگ همان سنگ باشد،محض خاطر عاشقی!"
.
.
.
آمدن ِ ماه ِ ظهور ِ بزرگان مبارک!
نشسته ام به انتظار آمدن ِ تو! تویی که این روزها بیشتر از همیشه بودنت را انکار می کنند و ما....دلمان قرص است به نگاه ِ تو!
همین بس است!