11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است

۰۴ مرداد ۸۸ ، ۰۱:۰۸

همین "هم" ما را بَس!

خنکِ خنک است،بوی ِ شیرینی و شربت هم می آید و "بی خیال" همه ی همه ی این گرمای عجیب!

یک کلیک ساده بود! و تو به من بگو بی لبخند هم به سر می شود؟!

"ابروی خم یار کمونه!"

.........

پشت ِ یک قرآن نه چندان قدیمی،که همسن ِ باهم بودن مامان و بابای ِ من است،مهم ترین تاریخهای این با هم بودن نوشته شده،اولین تاریخها به خط ریز و نا هماهنگ کسی نوشته شده که الان نیست و تازه می فهمم این خط ِ ناموزون من به پدربزرگی رفته که جزء آخرینهای هم نسل و همشکل خودش بوده،و من قبل تر از اینکه بتونم بخونم و معنای اون شکلهای کوچیک و بفهمم می دونستم یه روزی،یه ماهی،یه سالی،هشتم فروردین و نهم شعبان یکی شده بوده،همون موقع ها،همون موقعها که نه خوندن می دونستم و نه انتظار و نه این ادب ِ برادر و درک می کردم،دلم خوش بود به شعبان،به نهم شعبان ِ یک سالی که افتاده بود روز هشتم فرودین همان سال!

.

.

.

این علاقه به یک ماه،یا روز،یا هر نشانه ای ،از همان منطق دلبستگیم به سیزده ناشی می شود.

"دلبستنم به سیزده محض خاطر تجلیش در این روز بود،مثل عاشق ِ ساده و سر به هوایی که هر روسری ِ آبی او را به یاد معشوقش می اندازد.

مثل سنگی که روزی معشوقی به آن تکیه کرده و از آن پس،همه ی سنگها برای تو عزیز می شود محض خاطر یادآوری یک لحظه نفس تازه کردن معشوق و گردی که از حضورش بر سنگ نشسته،محض خاطر آنکه شاید این سنگ همان سنگ باشد،محض خاطر عاشقی!"

.

.

.

آمدن ِ ماه ِ ظهور ِ بزرگان مبارک!

نشسته ام به انتظار آمدن ِ تو! تویی که این روزها بیشتر از همیشه بودنت را انکار می کنند و ما....دلمان قرص است به نگاه ِ تو!

همین بس است!

 

زهرا صالحی‌نیا

فکر کن! گاهی تک تک ما،یک نمایندگی دیکتاتوری هستیم! یک نمایندگی با تمام اختیارات،نمایندگی که با تمام نیرو مسئولیت مُحوله اش را انجام می دهد.

.

.

.

فکر کن! کداممان حقیرتریم؟! منی که برای پیشبرد کارم جنسیتم،بهترین ابرازم است! یا کسی که به خاطر انجام مسئولیتش در قبال من گاهی تنها به یک لبخند ِ من ِ مونث راضی می شود؟!

.

.

.

فکر کن! کدام محکوم تریم ؟! منی که بدون بهترین ابزارم جلو می روم! یا اویی که چشم می پوشد از "حقی" که برای ِ خودش قائل شده؟!

.

.

.

فکر کن! چه شیرین است! وقتی که ظاهرت تو را نماینده ی اعتقاداتت می کند! حتی زمانی که ناسزا می شنوی!

.

.

.

فکر کن! چه دردناک است! وقتی بی آنکه به تو سلام کنند،تنها بابت همان ظاهر،عقاید و ایده هایی را به تو سنجاق می کنند،که مال ِ تو نیست،و گاهاً پا از این هم فراتر می گذارند،به تو "بیشعور" را سنجاق نه! با مهر روی پیشانیت می کوبند!

.

.

.

فکر کن! "من" هایی مثل ِ من که  "تخصص" مورد نیاز این جامعه ی "آزاد" یا "طالب ِ آزادی" را ندارند،چه قدر گاهی تنها می شوند! من هایی که نه "شفیع "ِ دست به نقد دارند و نه "ظاهر" مناسب !

.

.

.

و فکر کن! گاهاً یا سلام هایت بی جواب می ماند،یا حضورت نادیده گرفته می شود! و باز هم فکر کن! که "من" هایی چون من فکر که نه! سعی در فراموشی_بهترین داروی نوع بشر_دارند! ولی گاهی،فقط گاهی که خیلی هم زیاد نیست البته! این بلور خوش خیالی ما هم می شکند! مثل یک تق ساده است! زیاد جدی نگیرید! یا شاید مثل ...مثل صدای ِ یک دل! وقتی که می شکند!

 

 

 

*آیه ی 11 سوره ی الرعد.

 

 

زهرا صالحی‌نیا