11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۸۸ ثبت شده است

۰۷ تیر ۸۸ ، ۰۰:۰۹

SMS هم به کلاه قرمزی پیوست.

کم ما با کلاه قرمزی و فوتبالیستها و باز باران و شلوار مامان دوز نوستالژی داشتیم،حالا این SMS  هم اضافه شد.

به امید روزی که دوباره روی ماه *1 new message اش و ببینیم.

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۶ تیر ۸۸ ، ۱۴:۲۹

من ِ بی میم و نون و "او"

درد هق هق ها هنوز روی دل گلویم مانده،بی اختیار بود.. "وای بر تو،وای!"

تو که ناز می کشیدی،تو که اخم می کردی،تو که نگاهم می کردی،دلم برایت تنگ می شد،دلم همان موقع ها هم برایت تنگ می شد!

این روزها هم من نگاهت می کنم هم _ هم ندارد! _ تو از اول نگاه می کردی.

راز خواستن و نرسیدن،همچینها هم راز سر به مهری نبود،گشوده ی گشوده بود.

و تعجیل من!

نخند به این من ِ عجول و کم حوصله،تقصیر من نبود،ذات من اینگونه است،خودت گفتی!

نفسم تازه شده،اگرچه گلویم در هر دم و باز دم ذوق ذوق می کند.

نگاه قاب عکس هم مهربان شده،دوباره!

و من ِبی میم و نون ولی با "او" نگاهش دوباره تر است و نفسش زود به زود به شماره می افتد،انگاری دلش را با همه ی سکنه و لوازمش یکجا داده،که برود،برود و برنگردد،تا بی دل ِ بی دل،فقط محض خاطر یک لبخندش به انتظار بنشیند.

 

پ.ن: "بعضی ها" قرار است بیایند.در واقع قرار است....

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۳ تیر ۸۸ ، ۱۸:۱۳

ساختمان گسسته

گفتم:می دونی چیه؟!

گفتش:چیه؟!

گفتم:این درست نیست که می گن آدم فقط یه بار عاشق می شه!من هر لحظه هزار بار عاشقت می شم!

گفتش:به این می گن حماقت لحظه ای عزیزم!

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۳ تیر ۸۸ ، ۰۵:۱۵

I CAN SpeAK

روزهای جالبیه! همه حرف می زنند،هیچکس گوش نمی کنه!

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۱ تیر ۸۸ ، ۱۳:۱۳

اینک آخرُ زمان!

سرگردان بود،به چهار راه نگاه کرد.

_ این چهار راه حق! کدام سمت می روی؟!

به سمت صدا برگشت و خیره نگاهش کرد،کدام سمت!!!

_.........................

_ ابله! اینطور نگاه نکن! راه بیافت! نمی بینی اینهمه آدم پشت سرت منتظرند تا به چهار راه برسند و راه شان را پیدا کنند؟!

از حرف ِ او جا خورد،توقع این لقب را نداشت،دوباره به راهها نگاه کرد،هر کدام به یک سو.

_ من نمی دانم!!!

_ گفتم که ابلهی!

شک کرد،شاید راه را اشتباه آمده،شاید نامها مشابهند،دوباره پرسید.

_ اینجا چهار راه حق بود؟!

_ بله ابله جان! چهار راه حق است!!

سعی کرد بر خشم خود غالب آید،ولی طنین کلمه ی" ابله" در مغزش می پیچید و خودش را به دیوارهای آن می زد!

_ من نمی دانم کدام خیابان درست است!!

کلافه شده بود.

_ خسته ام کردی!! همه ی خیابانها! همه! فرقی نمی کند!

_ اینطور که نمی شود؟!

چهار راه! در چهار جهت! امکان نداشت!حتما اشتباه آمده بود!

_ چرا "اینطور نمی شود؟!"

_ به من گفتند یک خیابان است،آنهم یک طرفه! نه چهار راه با چهار خیابان ِ دو طرفه!!!

به سمتش هجوم آورد و فریاد زد!

_همه ی این شهر پر از چهارراه است،با خیابانهای دو طرفه! ما اینجا خیابان یک طرفه نداریم،دهانت را ببند و از یکی از خیابانها برو!

ایستاد،مستقیم در چشمان او نگاه کرد!

_ نه!!

کمی جا خورد و سکوت کرد،بعد چشمانش را تنگ کرد و آرام گفت: نه؟! گفتی نه؟!

بعد فریاد زد:بیایید این را ببرید! اینهم یکی از همانهاست که خیابان یک طرفه می خواهد!بیاییید!!!

 

زهرا صالحی‌نیا