11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است

نگاهم هم نکردی،یادت باشد!!

_من بغض نکرده ام،صدایم هم نمی لرزد!نخند،با توام! به بغضم نخند! من بغض نکردم!!!

تو که حتی سرت را بالا نمی آوری که لبخندت را کامل ببینم،چشمانت را ...

این رسمش نیست!به خدا رسم عاشقی این نیست،زمانه ،زمانه ی بدی است،تو بگو! اگر بغض کنم و خوب...خوب......!

اگر کسی دید،بگویم برای  چه گریه می کنم؟! دلم؟! لبخندت؟!چشمانت؟! حضورت؟!

دلت می خواهد همه به من بخندند؟!

جانم!جان ِ جانانم! این روزها برای عشق باید دلیل داشته باشی،دلیل هم کم است،باید مدرک و شاهد داشته باشی! تو بگو! من از کجا مدرک بیاورم؟! تو بگو شاهد من و تو کیست؟!

تو اصلا بودی که بخواهد شاهدی هم باشد؟؟؟؟

مهربانم! این روزها که نیستی،دل بی قرار تر شده! ببین! از کلماتم خون می چکد! بس نیست؟!

این روزهای نبودن زیاد شده!شماره اش از دستم در رفته!

این روزها_که طاقتم هم طاق شده_سینه ام می گیرد،نفسم سنگین است!!

امروز دلم می خواست،حتی چادرم را هم تکه تکه کنم،انگاری باری بود بر دلم،نفسم بالا نمی آمد،ولی.............

دلم به جان خودت قسم تنگ است،بس کن این بازی را!!!!

.

.

.

.

.

.

.

فقط کافی بود،به جای نگاه به قاب چشمانم به آینه اش نگاه می کردی! به خدا خودت را می دیدی!!

من از روزی که دیدمت،چشمانم را بستم،تصویر تو ماند و ماند و ماند!!

تو بگو من با این تصویر چه کنم؟!

 

زهرا صالحی‌نیا
۱۶ اسفند ۸۷ ، ۲۰:۲۱

"سرخوشانه"

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید                        که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش               زده ام فالی و فریاد رسی می آید

 

 

جمعه بودنش به کنار،عاشق غروبهایش هستم به کنار،روز ِ توست،این روز بیشتر از هر روزی مال من و توست،بیشتر از هر روزی !!!

امروز تو مال ما شدی،چه با چشم سر تو را ببینیم و چه با چشم دل،تو مال ما شدی!!!

.

.

.

.

.

"خانه" ی وحشت!

 .

.

 

زهرا صالحی‌نیا

امشب که تو سیاه پوشی،دلتنگی های ِ زمینی ِ من حقیر است!!!

بگذار فقط اشک شوم،اگرچه نمی دانم برای کدام گریه کنم؟!

اشک شوق بریزم برای فردا که تو بر تخت می نشینی یا فردا که سیاه پوشی!

صاحب عزای پدر تویی،امشب که بغض یتمی باز تازه می شود.

.

.

.

یا زَهْراء

 

زهرا صالحی‌نیا

این قصه سر دراز دارد....!

 

ساعت 7 صبح:

 خواب.

 

ساعت 8صبح:

خواب

 

ساعت 9 صبح:

خواب و بیدار

 

ساعت 9:30 صبح:

 بیدار

 

ساعت 11:30 صبح:

بازار

 

12 تمام:

کیسه ای پر از تیله!

 

ساعت 12:15 ظهر:

بعد از بازار کیلویی ها............چادر فروشی خاتم یا شایدم خاتون!!

کشف حجاب می کنم برای خرید حجاب! چادر و سر می کنم،به غیر از خودم و مامان، خانم دیگه ای هم برندازم می کنه، برای دخترش که هم قد و قواره ی منه چادر می خواد.

انگاری باید با فروشنده بحث کنم سر اینکه دوست ندارم لبه ی آستین چادرم گیپور داشته باشه! نمی خوام! باید بهش حتماً نشون بدم که همه ی گیپورها رو شکافتم!

و بنده خدا مدام به من می گه که " گیپورها رو یه سانت پایین تر از لبه ی آستین دوخته!"

منم که نمی فهمم دلیلش برای تکرار این حرف چیه؟!

مهم نیست! امسال هم می شکافم!

بعد دم در مغازه می ایستم تا بقیه مشتری ها راحت وارد شوند و منتظر مامان می مونم تا حساب کنه،ولی انگار قرار نیست به این زودی ها رفع زحمت کنیم! با دوتا خانم دیگه گرم گرفته و بهشون کمک می کنه در انتخاب پارچه ی چادر!

آروم کیسه رو باز می کنم و نگاه می ندازم به تیله ها!

یکی از بسته ها رو در میارم و  نگاه می کنم،بازی می کنم و توی اون شلوغی صدای "چَرَقْ چُرُقِ"شون و در می یارم، گرم بازیم!!

 

_خانوم این تیله ها برای چه کاریه؟!

_بله؟!کار!! کاری نیست!

سعی می کنم کاربرد تیله ها رو به یاد بیارم،"""""برای چه کاریه؟! برای چه کاریه؟!!!!!!!!!""""""

_همینجوری ....خوب قشنگه! می ریزم تو...

فکر می کنم بریزم تو کدوم ظرف؟!‌ بگم بهش که همه ی تیله هام پخش ِ تو کمد؟!

_می ریزم تو ظرف...یا ..آهان مامانم می ریزه تو تنگ ماهی!!!

خداروشکر یه کاربرد آبرو دار پیدا کردم!!

زن محجوبانه می خنده و ازم عذر خواهی می کنه بابت سوال و بعد می گه:

_البته ببخشید من پرسیدم،خوب آدم باید کاربرد هرچیزی و بدونه!

بعد هم تعارفهای مرسوم!

.

.

.

.

.

محض خاطر چشمات!

 

نگاهشون که می کنم دلم "غنچ" می ره،صداشونم که می شنوم همینطور،حیف که توبا اخم فقط می پرسی"چقدر پول دادی پای اینا!!!"

بدون اینکه یادت باشه،خودت بهم تیله بازی و یاد دادی!

هی تیله هارو می ریزم روی هم،صدای تق تقشون می پیچه،اولش هیچی نمی گی_بازهم اومدی آنتی ویروست و آپدیت کنی!_بعد ولی صبرت تموم می شه...

_صداشون و در نیار زَهْراء..

من دو تا بسته رو بر می دارم و چپ و راستش می کنم،صداشون همه ی اتاق و پر می کنه.....

.......................

مودم ADSL ام خرابه!! _خراب نیست،وصل نیست به خط تلفن! تقصیر منم نبوده!_

.

.

.

.

محض خاطر خدا یه چیزی بگو!!! ۱

 

ساعت 8:43 دقیقه،عقربه ها دقیقاً روی هم هستند،منم و منم و منم!

دیشب بود یا پریشب،فهمیدم،دعای ِ هیچ کس در حقم بالا نمی ره!

_شرم آورترین راز زندگیم بود!_

.

.

.

.

محض خاطر خدا یه چیزی بگو!!!

 

به هم که نرسیدیم،ولی اگر شبی باز خواب دیدم،حتماً بهم می رسیم،اگر خواب ببینم،اگر ببینم!

.

.

.

.

"عاشقیت" ۲  با تو سخت است!! خیلی سخت!!

.

.

.

.

"عاشقیت" مون شروع نشده که رفتی،نرفتی؟!

 

 

می دونم که اول من جر زدم،ولی محض خاطر خودت! من خدا بودم یا تو؟!

.

.

.

.

 

محض خاطر بی "چاره" گی نه بیچارگی!!!

 

 

اگر کسی جایی و می شناسه که کارآموز شبکه می خواد لطفا بگه،ترجیحاً برای دونفر!

با تشکر!

 

 

 

 

 

۱.همیشه باغ فردوس پنج بعد از ظهر و می دیدم محض خاطر همین جمله ی لادن مستوفی!

۲.سوته دلان.

من از که معجزه طلب کنم برای اثبات بودنت؟!

نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اسفند 1387 ساعت 19:44 شماره پست: 132

 

این قصه سر دراز دارد....!!!

.

.

.

امروز از من دلگیر شدی؟!

نگو که نشدی!! سنگینی نگاهت را هم من فهمیدم هم نفیسه!! نگاهت اصلاً روی ما نبود!!

محض چه؟!

فقط یک خنده؟! یا حرف؟!

.

.

.

.

این روزها....نه این روزها نه! خیلی وقت است،فکر می کنم،به همه هم اینهمه که به من "چشم غره" می روی،می روی؟!!

.

.

.

 

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی مارا                           یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

.

.

.

چشم..چشم...چشم!!!

.

.

.

محض دلتنگی: دل که می گیرید،یعنی می گیرد،حالا تو بگو وسط همایش  یا وسط مینی بوس دماوند تهران که توش پر شده از چشم غره های تو۱ به من!!!

.

.

.

ما اهل معامله نیستیم، تکه نان نمی خواهیم،حتی از بهشتت!

معجزه می خواهیم،معجزه!!!

_کفر است؟!_

 

 

۱.محض خاطر توضیحات اضافه  "او"

 

زهرا صالحی‌نیا

"دلم روشن بود که یک روز،

از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!"*

 

تو بگو دلم خوش بود،"دل" خوش بودم به خیال!

نقطه.

بگو نقطه و تمامش کن!

بگو نقطه و تمامش کن!

 


 

*  یغما گلرویی_ مگر تو با ما بودی؟!

زهرا صالحی‌نیا

وقتی مامان می گه همه ی پولم می ره تو جیب راننده تاکسی ها،راست می گه،ولی مامان که نمی دونه وقتی سوار اتوبوس می شم و می رم ته می شینم روی صندلی آخر و تکیه می دم به شیشه چه فکرهایی می ریزه تو کلم،اصلا نمی دونه برای منی که وبلاگ دارم و می خوام مثلا زود به زود آپ کنم همه چیز می شه سوژه واسه پست!!!!!

حالا این میون اگه بارون بگیره چه کنم؟!

اگه این میون به جای مجله و کتاب خوندن دلشدگان گوش کنم چه کنم؟!

خوب مامان که نمی دونه وقتی تکیه می دی به شیشه و دلشدگان گوش می دی چه قدر...............

هی دل.....

آرزو چیز محالیه! و دلبستگی بدتر!!!

.

.

.

.

.

"""

پر...پر...پر...پر....پر!!!!

کلاغ پر ! گنجشک پر ! دل پر ! "دل" دار پر!!! "غم" ..............

پر؟! نه عزیز جان! این یکی و همه گفتن : " غم که پر نداره،باباش خبر نداره!"

 

من انگشتم هنوز روی فرش بود،فشارش می دادم روی زمین! همین طوری که دندونهام و روی هم فشار می دادم تا اون گردی گنده که تو گلوم گیر کرده پرت نشه بیرون!!!

 

دل پر ! دل پر ! "دل"بر پر!!!!

 بچه ها با هم همصدا شده بودن:

پرش بده.....پرش بده!!

.

.

.

بازی که تمام شد  همه رفتند،من موندم و انگشتم و دندونهام....توی سرم صدای بچه ها می پیچید......

پرش بده.... پرش بده....

انگشتم و از روی فرش برداشتم و روی لبم گذاشتم...

 

_ دل پر ! "دل" دار پر !  "دل" دار پر ! "دلبر" پر ! "دلبر" پر!!!

 

پرت دادم!! نه!

 

من پرت ندادم،گردن من ننداز!!

من دل ِ این و نداشتم که بالهات و کوتاه کنم،خواستم ...........

 

"دل" دار پر!!!

"""

 

"ورد" انه: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی                       باشد که از خزانه ی غیب"ش" دوا کند

 

 

 

 

(عنوان اشتیاق است....بیمار خنده های توام! بیشتر بخند!!!)

 

زهرا صالحی‌نیا

آنقدر این روزها در صفحه های وبلاگها از بازی لیلی و مجنون می بینم  که من هم دلم خواست بازی کنم،البته نه به شیوه ی آنها به شیوه ی خودم،خود‌ ِ خودم!

دلم به حال همه ی لیلی ها و مجنونها ی بازی ها سوخت و بیشتر از همه برای لیلی و مجنون خودم!

داستان من واقعی است با شخصیتهایی واقعی تر ، به همان واضحی و واقعیتی که...

 "وقتی خود را در آب می بینی نمی دانی کدام اصل است."

 

 

 

بی جهت نبود آنهمه دلهره ی من!

.

.

.

روز دوم :

کلاس شروع شد،با همه ی دلهره هایش،آماده بودم برای گامهایی بلند،چانه ام را بالا گرفته بودم،آسوده ی آسوده،رها از هر چیزی!!!

_قیس بنی عامر!!!...به به چه اسمی...اینجا مجنون داریم؟!

_بله..من هستم....

پسرک می خندید،نگاهش محجوب و شیطان بود،وقتی همه به سویش بازگشتیم من شرمی آشکار را در رفتار کودکانه اش دیدم...مثل پسر بچه های قد بلند بود....

_چه اسمی...واقعا اسم خودته؟! یا داری ما رو سوژه می کنی...

_نه بابا،استاد اسم خودمه!

_کی روت گذاشته؟

_بابا بزرگم،اسم خودش بوده!!

_ اُ کی ،فهمیدم،مثل ابراهیم اسماعیل ، آره؟ بابا ابراهیم  پسر اسماعیل؟!

_ نه بابا استاد ،همینجوری گذاشت! ابراهیم اسماعیل چیه!!

بعد با دوستانش خندید،خنده ای کودکانه،تا به آن روز پسر بچه ای به آن بزرگی ندیده بودم!

_خوب حالا قیس..لیلی و....

همه ی کلاس روی هوا رفت،خودش هم خندید،ولی شرم در نگاهش بود،پسرک هنوز کودک بود.

_ لیلی ِ سماء....

_ بله!!!!

کلاس ساکت شد و بعد همه دوباره خندیدند،استاد دستپاچه دوباره لیست را نگاه کرد..

_ خانم لیلا سماء....عذر می خوام..

من از خنده ی بچه ها شکه شده بودم،نگاهم به روی استاد بود،که پوزش طلبانه نگاهم می کرد،نمی دانم چرا خجالت می کشیدم،انگار همه ی نگاهها روی من بود.....

روز سوم:

روزها می گذشت،کم کم قضیه ی لیلی و قیس فراموش شد،البته هنوز زمزمه های خنده و شوخی را می شنیدم ، ولی هیچ کس به آن حد جسور نبود که پا درحریم خصوصی من بگذارد،دور خودم دایره ای کشیده بودم،دیوار آتش،هیچ کس اجازه ی ورود نداشت......

روز چهارم:

_مجنون کجاست...؟

_کاری داشت نیامد....

_زده سر به کوه...

خندیدیم....خندیدند،من بی حوصله بودم،آسمان با همه ی وزنش روی شانه هایم بود!

روز پنجم:

لبخندها که مشترک شود،یعنی تو چیزی می دانی که او هم می داند،سکوتها که مشترک شود،یعنی تو به چیزی می اندیشی که او هم می اندیشد،سخنها که مشترک شود یعنی اندیشه ای که باید بیان شود یکی است،سوی نگاهها که یکی شود یعنی...........

بهتر است این "یعنی" بازی را تمام کنی!!!

روز ششم:

وقتی فراموش کنی خودت را در آینه ببینی،فراموش هم می کنی،خودت چه قدر کودکی و چه قدر بزرگ،پس بی پروا کودکانه جولان می دهی،فریاد می زنی،چنگ می زنی،دل می شکنی.....

دل می شکنی!

گرمم بود،آتش دورم شعله ور بود و من آرزو داشتم همه یک جا خاموش شود،ولی آتش انگار به درونم ریخته بود،از درون می سوختم،قلبم می سوخت،قلبم می سوخت....

وقتی به انتظار دستی نشستی،وقتی تنها چشم امیدت به همان دست است،وقتی آتش گرفتی دیگر مقاومت یعنی گناه!

کودکی که به جای پاکی فقط یک دندگی بداند لایق تنبیه است،پس تو مستحق جدایی

هستی.................................

...............................

....................

.......

روز هفتم:

لیلی ِ‌ بی دل

قیس ِ تنها

 

محکوم به انتظار،انتظار!

                                                            پایان

 

 

یاداشت سر دبیر:لطفا روز اول را هم پیدا کنید،برگه ها گم شده گویی!

 

یاداشت منشی:خانوم نویسنده متاسفانه یکی از برگهای نوشته ی شما گم شده،لطفا همراه کار جدیدتون بفرستید.

 

یاداشت نویسنده:

که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی................

 

یاداشت منشی:خانوم نویسنده،برگه ها هنوز به دست ما نرسیده،فقط یک نصفه کاغذ اینجاست،لطفا سریعتر اقدام کنید.

 

یاداشت نویسنده:

که هنوز "من" نبودم که تو بر دلم نشستی.......................

 

 

یاداشت سردبیر:منتظر روز اول هستم،سریعتر...

 

یاداشت منشی:خانوم محترم،در صورتی که ترتیب اثر ندهید،یا داستان شما حذف می شود،یا مسئول مربوطه در جهت تکمیل آن اقدام می کند!

یاداشت نویسنده:

که هنوز "من" نبودم که تو بر "دلم" نشستی.................................

 

 

یاداشت منشی:آقای سردبیر،نویسنده ی مربوطه به هیچ وجه به تذکرات من توجه نکردند،تنها متن رسیده از این شخص تکه کاغذ موجود در پوشه است.

 

"سلام آقا

شما خودتان می دانید من 10 سر عائله دارم،همه شان دم بختند،پسرم زن می خواهد،دخترم عروس شده،جهاز می خواهد،باید یه جوری آبروی خودم و دخترم را بخرم،شما ان شاالله بچه دار می شید می فهمید،عزت بچه ،عزت پدر مادره اینها هم جوانند،آرزو دارند،این دل ِ من ِ پیرمرد را شاد کنید،وام من و امضا کنید،قربان قلمتان بروم.

مش صادق ِ آبدارچی"

 

یاداشت نویسنده:

که هنوز "من" نبودم که تو بر "دلم" نشستی.................................

 

 

زهرا صالحی‌نیا
۰۵ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۴۹

یاس قد خمیده ی "بابا".........

این روزها بی دلیل یاد تو می افتم،تو عزیز زمین و آسمان،دلیل آفرینش، فکر می کنم به تو،که همیشه محترم بودی برای ما،همیشه عزیز!!تو که حتی بردن نامت هم حرمت داشت،تو اینقدر حرمت داشتی و بزرگ بودی که ما تورا همیشه بالا می بردیم،آنقدر بالا که دیگر نبینیمت، آنقدر بالا که دیگر چشمانمان در چشمان به خون نشسته ات از گریه نیفتد.، آنقدر بالا که فراموشت کنیم....

.

.

.

تو شدی یک فریاد،تنها یک فریاد پشت در و گاهی هم سیلی در کوچه و گاهی حتی، می شدی سمنویی خوش عطر،که باید تا صبح بر بالینش بیدار می ماندیم،تو شدی تنها اشکهایی بی هدف، تنها ...

تو گاهی فقط می شدی فراموشی....

گریز از خود،گریز از حق،تو شدی تنها مهلاً مهلا یاابن الزَهْراء ....بی آنکه به یاد آوریم آن سپاه آراسته و آن فرماندهان بی پروا فرزندان سقیفه اند ، فرزندانی که تو در سوگ آمدنشان چه اشکها که نریختی،تو وقتی فراموش شدی که علی شد تنها خواب آلودگی های 19 رمضان،همین....

علی شد،شیرینی های تازه ی سیزده رجب،علی شد ....

امام اول علی آمده بعد از نبی...امام دوم....

یادمان رفت دستانت بوسه گاه که بود،همان دستانی که دردانه های آفرینش را پروراند،همان دستانی که دامان علی را گرفت،دامان مولایش را،دامان امام زمانش را و رها نکرد،مگر به ضرب........

تو را که بالا بردیم  ، ما هم تنها شدیم، نه دیگر عشق را داشتیم نه مهر را،نه مقصود را.....

مقصودمان شد،ژاندارک قدیسه،خواننده یی خوش صدا،ژورنالی بی روح، تصویری خوش رنگ،زنی بی هویت....

تو را که بالا بردیم،نشستیم و خندیدیم به حقٌه ی خودمان،بی آنکه بدانیم تو منتظرمان ایستاده ای ...

کنار کوثر.....

تو تنها زن شایسته علی در زمین و آسمان بودی و علی تنها مرد شایسته ی تو....علی،علی!

چه زیباست نام تو و علی کنار هم،ای شایسته ترینها برای هم.....

تو ایستادی پا برجا،در میان در خانه،می دانستی آنها از داغ هیچ نمی دانند،اشک تو را نمی دیدند،از بس که زلال بود و چشمهای آنها تیره!!!

نه به جسم بی جان "بابا"یت رحم داشتند،نه بر امیر المومنینت!

پس ایستادی،محکم، در.....

تو و این در چه حکایتها دارید!

تو لیلا تر از هر لیلایی شدی،زخمی،بال شکسته،دل شکسته از غم ‌ ِ جهل مردمان،

و پر اندوه از دیدن محبوب در بند!!!

آنگاه که خطبه خواندی، طنین صدایت پیچید و پیچید،حتی به ما هم رسید،ما گوشهایمان را گرفتیم،تو را بالاتر بردیم....

تو حرمت داشتی،نامت حرمت داشت،صدایت هم،نباید صدایت را هر کسی می شنید!!!

گوشهایمان که بسته شد،دلمان هم که.....

نه چشم داشتیم، نه گوش، نه دل.......چون تو حرمت داشتی،تو خیلی حرمت داشتی!!

پس باید فراموشت می کردیم....چون حرمت داشتی!!!!

 

زهرا صالحی‌نیا