در راه-1
بخشِ کوتاهی از داستانی که شاید بلند باشد، صحنهای بود که در ذهنم جان گرفت و مجبورم کرد که رهایش کنم. طرح داستان را ریختهام، مدت زیادی است، سعی میکنم صحنهها را بچینم و البته کمی تحقیقاتم را کاملتر و مستندتر کنم.
*نظرات پست آتش در خرمن، خواندنیاست.
8/6/93- 4:21 صبح
ضحی پشت به من نشسته بود و گرم بازی با چیزکی بود که من نمیدیدماش، از زیربغلهایش آرام گرفتم و کشیدماش سمت ِ خودم، سنگینیاش را انداخت به جلو و دستهایش را در هوا تکانی داد، عطر ِ خالص تناش کمی آرامام کرد، اگرچه کثیفاش را_همان وقتایی که از شدت تقلا هنگام شیر خوردن پیشانیاش به عرق مینشیند و موهای قهوهایاش رشته رشته روی سر گرد و نرماش میچسبد و دست آزادش مدام در هوا میچرخد پِی بازیچهای و من گاهاً به دهان میگیرم انگشتان نازکاش را و بندبنداش را مزه میکنم._بیشتر دوست میدارم، بابت آنکه انگار بیشتر مال ِ خودم است و بیشتر من مادرم، که فقط من تاب این عطر را دارم و فقط من هستم که این زمانها میگویم عطر.
برش میگردانم و میخوابانمش روی پاهایم، پاهایش را بلند میکند تا مانع شود که دست بگذارم روی سینهاش و لالایی بخوانم، پاهایش را پائین میآورم و لبههای شلوارک سرهمیاش را که بالا رفته مرتب میکنم، گاه به گاه بین تقلاهایش، خط ِ خوشابندی بین کشکک زانو و رانش میافتدد و دوباره دلم تیر میشکد، مثل تمام این 8 ماه.
یکی از دستهایش را به مدد دست دیگرش تا مچ در دهانش کرده و پوف میکند، ناراحت است، نه عصبانی، نه کلافه و نه حتی دلگیر، ناراحت است که چرا بیهیچ هشداری بلندش کردم و میخواهم بخوابانماش، دستهایم روی پاهایش کمی شل میشود و او پاهایش را بلند میکند و تمام تن ِ گردش را متمایل میکند به راست، میخواهم برش گردانم که «اِهی» بلند میگوید، رهایش میکنم تا به بخزد سمت ِ همانجایی که اینطور برایش بیتاب بوده.
دوباره وسائل را در ذهنم مرور میکنم، سرم را از پشت تکیه میدهم به پشتی، گردنم کشیده میشود، دست میکشم روی گردنم، با خودم میگویم«خرخره». و بعد فکر میکنم، چهقدر دردناک است اینجا اگر ضربهای بخورد، مخصوصاً اگر بخورد روی سیب گلو. به قول رضا Adam’s apple نه Reza’s apple، چشمانم را روی هم فشار میدهم، دستم پیش از آنکه فکری کنم دراز میشود سمت تلفن، عقلم، شاید هم دلم، عقباش میکشد، زیرلب آیتالکرسی میخوانم برای گلوی رضا، نفسم را رها میکنم، دلم میخواهد حساب کنم چه تعداد مولکول باید حرکت کنند و بههم برخورد کنند و آهسته در گوش هم آیتالکرسی ِ من را بخوانند تا برسد به سیب ِ رضا!
مغز ِ 8ماهِ مادر شدهام هشدار میدهد«بچهات کو؟!» و با شتاب چَشم باز میکنم و ضحی را نمیبینم، سرک میکشم در آشپزخانه تا کمی آسودهتر پیاش بگردم، نیست، حمام و سرویس را هم میبینم، نیست. بهتر است همان اول سراغ قسمت سختاش برم تا با اتاق خالی روبهرو شوم و هزار صحنه عجیب و غریب که مغز ِ 8ماه، مادرشدهام میسازد.
در اتاق ِ خودش نشسته، بالای سر ساکاش که پُرَش کردهام از هرآنچه به ذهنم رسیده، پُرَش کردهبودم، روی زانو نشسته، نمیدانم کی اینطور نشستن را یاد گرفته، ولی در اوج بیتعادلی نشسته و ساک را خالی کرده و حالا با چیزی در ساک بازی میکند، صدایش میکنم، سربرنمیگرداند، فقط صدای پوف پوفاش اوج میگیرد، روبهرویش مینشینم و به تکه پارچهی مشکی که در دستاش است نگاه میکنم، سربند ِ یاحسیناش که روز قدس به سرش بسته بودم، یادم میآید که تمام روز به سرش بود و خودش سیخ نشستهبود در کالسکهاش و اطراف را نظاره میکرد، رضا چند بار خم شد و از شانههایش گرفت و قربان صدقهاش رفت و خواست بخواباندش اما «عین فنر» دوباره بازمیگشت به حالت اولاش.
سربند را پیچیده بود به دستهایش، مشتش را گره کردهبود و دو دستش را بالا میبرد و بعد با شتابِ بدون کنترلی پائین میآورد تا دستش با لبه ساک برخورد کند، من را که دید، ذوق کرد، دستهایش را بالا آورد و همانطور نامتعادل سعی کرد نشسته بالا و پائین بپرد، دهانش به خندهای شیرین باز شد و تا دو دستم را جلو بردم که مانع افتادناش شوم، خودش را روی دستهایم انداخت و بلند ریسه رفت.
توصیفاتت خوبند از چند جهت: یکی این که حرکت ها رو با این که پیچیده بودن خوب توصیف کردی، من فهمیدم مثلا داره با بچه هه چکار میکنه.
یکی از این جهت که احساسات مادر و بچه رو هم خوب توصیف کردی البته میشد بار احساسی اش بیشتر هم باشه.
تنوع توصیفت هم خیلی خوبه. نشون دهنده ذهن سیال نویسنده است. یعنی همین طوری الان مشخصه این مادر، یه مادر خنثی نیست. مادریه که ذهنش این ور اون ور میچرخه.
به نظرم جا داره حس ها رو غلیظ تر کنی. شادی و غم و ابهام و... البته این به احتمال قوی نتیجه ی کوتاه بودن نوشته است بیشتر تا ضعف توصیفات. یعنی آدم تا میاد با شخصیت و قصه همراه شه، همه چی تموم میشه. بنابراین به نظرم حتما ادامه اش بده ببینیم چی میشه :)
یه چیز دیگه: زهرا! مثل یادداشت هات مبهم ننویس! اتفاق رو قشنگ شرح بده دیگه! آدم اذیت میشه... اگر داری قصه میگی واقعا قصه هه رو بگو. البته اینم شاید محصول همون کوتاهی نوشته باشه ها ولی من حس میکنم ادبیاتت یه جاهایی میکشه سمت همون یادداشت ها...
همه فقط نظر من بود که در عرصه قصه واقعا بی سوادم. بنابراین روش حساب نکنی خیلی هم ضرر نکردی :)
قلمت پرتوان ان شاالله!