تمام شد
روزهای سختی بود، نمیدانستم کجا ایستادهام؟ دقیقاً باید چه بکنم؟ به کجا چنگ بزنم؟ حتی نمیدانستم با چه کسی باید حرف بزنم؟!
فقط به اجبار، برای آنکه دوباره در اندوهی عمیق فرو نروم، صبحها بلند میشدم سر کلاس میرفتم، سعی میکردم تمام حواسم را به کلاس معطوف کنم، به خودم میگفتم بعداَ فکر میکنم! بعداَ!
دلم شکسته بود، غم را حس میکردم، از آدمها و نگاههایشان میترسیدم، و آبرو، چیزی که فکر میکردم چرا نباید داشتهباشیم؟! به آدمها و روابطشان فکر میکردم، میخواستم درست تصمیم بگیرم، میخواستم اینبار نقطه بگذارم و همهچیز را رها کنم.
فکر میکردم کجای راه را اشتباه رفتم؟! چرا به اینجا رسیدم؟! چرا اینطور؟! چرا تا به این حد؟! هیچکس، هیچکس، هیچکس نبود، و همین نبودن هیچکس، این بریدن امید از همه، این تنها بودن خوب بود، تنها راه چاره بود، فقط یک روزنه، فقط یک بارقه نور، همین!
دل بریدن از همه، حتی از نزدیکترینهایم، فقط از خود او کمک خواستم، گفتم ببین! تنهایم! بیشتر از همیشه، هیچکس نیست، من هستم و من، مستاصل، بدون چاره، بدون پشتیبان و همراه، هیچکس! نگاهم کن هیچکس را ندارم. و بعد گریه کردم، اشک ریختم، در آغوشش خودم را جا کردم و چشم بر هم گذاشتم.
او تنها گفت: أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّـهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلَا هُمْ یَحْزَنُونَ .*
من آرام بودم، گفتم میخواهم دوست تو باشم. میخواست دوست من باشد. غم رفت، مشکلات رفت، تنها نبودم، دلم پر از مهری شدهبود که هیچگاه قبلتر حسش نکردهبودم، چشمانم باز شد، بهتر میدیدم، دستی به سویم دراز بود، تمام شد، تنهائی تمام شد.
*یونس/62