۱۴ خرداد ۸۸ ، ۰۱:۱۹
"بی طرفانه"
بازی...بازی! تاب تاب عباسی،خدا "ما" رو نندازی،اگه خواستی بندازی......اگه خواستی بندازی.........
.
.
.
وقتی بارون می اومد،زیر تابها یه گودال پر از آب درست می شد،که یکم که خورشید در می اومد تبدیل می شد به گِل....
اون گدالها رو توی بازی،بدون اینکه خودمون بدونیم می کندیم،با نوک پا،فقط با یه اشاره ی کوچیک،ولی گودال عمیق و عمیق تر می شد و یه روزی پر می شد از لجن.....
.
.
.
یه روزی،یکی از ماها اونیکی و هل می داد تو لجن،به خاطر اینکه زودتر بشینه رو تاب،یا اونیکی و از رو تاب بکشه پایین،یا یه روزی خودمون با کله می اوفتادیم تو لجن،چون زیاد بالا رفته بودیم،چون تاب بازی و خوب بلد نبودیم،چون یادمون می رفت،بازی فقط بازیه! اگرچه اون زمان بازی یعنی همه چیز،همه چیز!
"الان چی؟! الان هم بازی همه چیزه؟! بازی اینقدر مهمه که ارزش لجن مال شدن و داشته باشه؟!"
۸۸/۰۳/۱۴