11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس

لیلی بودم ولیکن اکنون/مجنون‌ترم از هزار مجنون

درباره بلاگ
11 صبح، زیر ِ طاق ِ یاس
بایگانی
 

برای امیرخانی

 

سلام نویسنده جان،عیدت مبارک،زندگی به کامَت هست؟! این روزگار با تو سازگار است یا سر ناسازگاری با تو هم گذاشته!؟

اگر از احوال من که نمی شناسیم جویا باشی،خوب است،بهتر از این هم می شود.

روزگار می گذرد،فصلها عوض می شود،بچه ها بزرگ می شوند،صفحه ها سیاه می شوند،کتاب می شوند و به بازار می آیند و بچه هایی که بزرگ شده اند می خوانند و ....

بقیه اش را نمی دانم چه می شود،ولی بچه ای را می شناسم که همه ی عمر کوتاهش غریب میان کتابها قدم زد،لذت خواندن را تجربه کرد ،ولی هر لحظه غریب تر میان کاغذهای سیاه بود،می رفت و می رفت،بی آنکه جایی آشنا برای استراحت پیدا کند،بی آنکه سایه ای همرنگ خودش بیابد،بچه اگرچه قد کشیده بود،اگرچه برای خودش مثلاً کتابخوان شده بود،ولی هنوز می ترسید از اینهمه غربت،تا اینکه روزی...

پسرکی را دید که با گوسفندش می دوید،پسرک ابروان پیوسته ای داشت،با دوستش بود....

پسرک خنده و گریه اش همیشه قاتی می شد و آن بچه دلش به همین تشابه خوش بود،پسرک دلش به آبشاری خوش بود و بوی یاسی که بچه همیشه آرزو یش را داشت.

آن بچه به همه می گفت که بوی یاس از کوچه های بغلی می آید و دیگران تنها لبخند تمسخر تحویلش می دادند،هیچ کس نمی فهمید "بوی عشق مثل بوی فحل می ماند..."

خاطرات می گویم!!!

خیلی وقتها تنها نقطه ی مشترک مایی که با هم هستیم،همان آبشار قهوه ای توست،همان بوی یاس توست،همان یا علی مددی درویش توست.....

نویسنده جان! حرفها دارم برای تو! برای ارمیایت،برای همه ی سرگشتگی هایش در دیار "غربت".

چقدر دلم می خواهد سوزی ات را هاگ کنم،چه قدر دلم می خواهد،سهرابت با مشت توی سرم بکوبد و به من هم بگوید "دوستت دارد لامذهب..."

نویسنده جان،اگر تو نبودی شاید هنوز من بودم و غربتم،و هیچ وقت نمی فهمیدم جز من هم هستند کسانی که با "سهراب"شان حرف می زنند.....

ارمیایت وقتی هنوز بی وتن نشده بود،دلم را لرزاند،حرفهایی می زد که برایم آشنا بود،دلم می خواست کتاب را ببندم و از زیر پرده کنار بیایم و فقط گریه کنم،ولی نمی شد...باران می بارید و ارمیا داشت در جاده قدم می زد....

من همانجا نشستم و تا باران بند بیاید ارمیایت را خواندم،بیچاره کتاب،خیس خیس شد!

نویسنده جان اینجا همه دلبسته اند به کلیسای تو و کشیش تو!!!

(از من گفتن بود،اگر سراغت آمدند و نشانی خواستند،نده،چون کشیش ِ بی نوا مجبور است همه ی پولهای صندوق را به آنها بدهد....)

راستی به باب جون هم سلام برسان و بگو "کشته ی مرامشیم".

سرت را درد آوردم نویسنده جان،ولی اینها را فقط گفتم که، گفته باشم کتابهایت را نخواندم، زندگی کردم!

ماههاست که می خواهم برایت نامه ای بنویسم،نه برای نقد،نه برای بحث و پرسش در مورد کتابت،نه!!!!

من را چه به این کارها اگرچه هنوز هم آنچه می خواستم نگفتم،ولی اینهمه حرف زدم...

فقط محض خاطر تشکر بابت سایه! آفتاب بد جور اذیتم می کرد،تو سایه به من دادی!

( و  به خیلی های دیگر!!)

 

                                                                                                      جوجه خواننده.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۷/۱۲/۲۲
زهرا صالحی‌نیا